دو غزلی که در یکی از محافل ادبی در بلخ خواندم بشنوید...

با خلوتت "مزار" برایم "مزار "بود
این شهر، شهر خاطره و شهر یار بود
هرچند روزهای سیاه و سپید داشت
با تو غرور قله ی سبز بهار بود
روزی که آمدی و فضا را بهم زدی
هرلحظه احتمال دوصد انفجار بود
حالا که می روی کمکی صبر کن ، دلم
شاید برای رفتن تو بی قرار بود
دیگر "مزار "نیست برایم "مزار" چون:
یک هفته با حضور تو "بالا حصار "بود
جا مانده ام کنار خودم بی کس و غریب
شاید، همین نصیب من از روزگار بود
مختار وفایی
"مزار"
مزار شریف
"بالاحصار" یکی از قصرهای زیبای شاهی"قدیمی"در کابل

2

من خسته ام ازین همه تکرار، آدمک!
از زندگی و این همه ناچار، آدمک!
می دانم اینکه خسته تری! چون هنوز هم...
درگوشه ی نشسته به اجبار، آدمک!
با خود به گریه می روی و قصه می کنی
بیهودگی ست قصه ی بسیار، آدمک!
گاهی میان دهکده ی سبز می شوی
گاهی کنار بستره ی خار، آدمک!
گاهی برای گریه ی خود گریه ی می کنی
گاهی برای بسته ی سیگار،آدمک!
من حدس می زنم و تو هم حدس می زنی!
خوشبختی را کشیده سر دار،آدمک!
این شعر ها بدرد من و دل نمی خورند
این را خودت به حافظه بسپار،آدمک!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

مولوی حیات الدین،شیخ افراطی ی که اسلام را وارونه جلوه می دهدد

با رهبر داعش در شمال افغانستان آشنا شوید