ما دلتنگ همدیگر میشویم
ماه هشتم است و فلورا به تعداد ثانیههای عمرش شیرینتر شده است. اینروزها وقتی از خانه بیرون میروم به دنبالم میدود و گاهی گریه میکند و چار دست و پا تا دمِ در میآید...این کار را که میکند کل روز هم اگر بیرون از خانه باشم ثانیهیی ذهنم از او غافل نمیشود... وقتی دیرتر بر میگردم با شادمانی و سر و صدا در راهم بالک میزند. بغلش میکنم و مرا انگار محکم بغل میکند.
از خوشحالی دست پایش را تکان میدهد
و با صدای بلند د د د د د د یا م م م م م م م میگوید.
آخ که این حس چقدر قشنگ است. وقتی فکر میکنم او دلتنگم شده و حضورم در خانه خوشحالش میسازد.
تازگیها یاد گرفته وقتی خسته میشود بخواهد بغلش کنیم. بالک میزند. بسیار قشنگ و وصفناپذیر. وقتی گرسنه میشود، وقتی خواب دارد، وقتی خسته است، وقتی ناراحت است و وقتی شاد است؛ همهاش دیدنی است و لذتبخش...چه بگویم از این دختر. گاهی از بس برایش هیجان دارم و از تهِ دلم برایش ترانه و شعرهای مندرآوردی میخوانم سرم درد میگیرد. نمیتوانم محکم بببوسمش، نمیتوانم محکم و محکمتر بغلش کنم. او شکستنی است و باید آرام و محتاطانه ببوسمش❤
نظرات
ارسال یک نظر