به بهانه ی گذر از بیست سالگی ام...
بیست سال قبل از امروز بیست سال قبل از امروز در هوای سرد بامداد،پانزدهم قوس 1371 در حالیکه مادرم با تمام استواری و مقاومتش درد می کشید،دنیا با همه بیر وبارش در چند قدمی ام قرار داشت. موتر حامل مادرم،دردهایش،دایه و پدرم سرک های ناهموار را در یک مسیر ناپیدا می پیمود... نمی توانم تصور کنم که چشمان امیدوار و نا امید پدرم،آن لحظه که در کنار راننده با وقار، ترس و امید مسیر شولگره-مزارشریف را می پیمود، چه ها برای خواندن داشته است... مادرم که ماه ها مرا در بطنش تحمل کرده و همراه بامن یک دنیا خیالات و آرزوها را نیز با خود حمل کرده بود و آنروز برای دیدن ثمرهی این تحمل نه ماهه، هیچ نمی دانست یا شاید هم برایش ارزش نداشت که سرنوشت خودش چه می شود! چشمه شفا،زیارتگاه و تفریحگاهی است در مسیر شولگره و مزارشریف که موتر حامل دردهای مادرم، در این محل با صدای (دایه) که جیغ می زند: ایستاد کو! ایستاد کو! برگرد،خانه بریم! توقف می کند و دوباره به همان راهی می روند که آمده بودند... امروز باورم نمی شود،در میان آنهمه درد و هراس و بیگانگی،در میان آن همه بیرو بار و وحشت،در مسیر یک راه ناهموار،در ک