پست‌ها

غربتِ یک خبرنگار!

تصویر
آتیلا نوری از خبرنگاران شجاع و کارکشته‌ی ولایات شمال است. در وخیم‌ترین اوضاع امنیتی در ولایت سرپل با یک کمره‌ و یک قلم، به انعکاس حقایق پرداخته و رد پای اشباح را در این ولایت برملا می‌سازد. سال گذشته او را در سرپل ملاقات کردم. از دشواری‌های کار خبرنگاری در یک ولایت دور افتاده، کوهستانی، نا امن و بدور از سهولت‌های زندگی حرف می‌زد. او می‌گفت بارها در درون جبهات جنگی طالبان برای تهیه‌ی گزارش رفته و بارها برای یافتنِ حقایق در سرپل، توسط زورمندان محلی تهدید شده است . در ولایت سرپل، او تنها خبرنگاری است که حقایق را بدور از وابستگی و تمایلات سمتی و حزبی از امواج آریانا به مردم مخابره می‌کند . خستگی، زحمت و تلاش‌های پی‌گیر یک خبرنگار واقعی را می‌توان در چروک‌های چهره‌ی آتیلا مشاهده کرد. بتازگی از دوستان شنیدم که آتیلای عزیز توسط عبدالجمیل فرمانده تولی کندک ارتش ملی در سرپل لت و کوب شده است . احساس می‌کنم، آتیلا در سرپل، در شهر خودش، غریب مانده است. کسانی که او و کار او را در آن شهر، درک نموده و اهمیت دهند، کم و یا اصلا نیستند. آتیلا از خون اش مایه گذاشته و برای مردم اطلاع‌رسانی

خصم بی‌دین که به تن جامة دین‌داری داشت

تصویر
مختار وفایی‌ (روایات و خاطراتی از قتل عام ۱۷ اسد در مزارشریف) طالبان در ۲۵ می‌ ۱۹۹۷ ، با سقوط قوای مجاهدین در ولایات شمال، به‌طور مسالمت‌آمیز وارد شهر مزارشریف شدند. لشکر ۵۰۰۰ نفری طالبان در این شهر، پس از سه روز، با مقاومت مردم از هم پاشیده و به‌شکل فجیعانه‌یی شکست خورده و از شهر برون رانده شدند . به نقل از احمد‌رشید، روزنامه‌نگارِ برجستۀ پاکستانی، «بعد از چاشت ۲۸ می‌ ۱۹۹۷ وقتی که گروهی از هزاره‌ها علیه اقدام خلع سلاح طالبان مقاومت کردند، زد‌و‌خورد درگرفت. در ابتدا هزاره‌ها و بعد‌تر تمام مردم شهر مزارشریف به مقاومت علیه طالبان شروع کردند. طالبان نابلد در جنگ‌های شهری و عدم شناخت از کوچه و جاده‌های شهر که قصد فرار را در پکپ‌های‌شان داشتند، اهداف بسیار آسان و آسیب‌پذیر بودند. مردم از عقب دیوار‌ها و پشت بام‌ها بر آن‌ها فیر کردند. در طی ۱۵ ساعت، جنگ‌های شدید در حدود ۶۰۰ طالب به قتل رسیدند و بیش از یک‌هزار نفر که می‌خواستند با استفاده از میدان هوایی فرار کنند، دستگیر شدند. ده نفر از جمله ملامحمد غوث، وزیر خارجه، ملارزاق و ملا احسان، رئیس بانک از هیئت رهبری نظامی و سی

جنازه‌های ۱۷ اسد را هنوز دفن نکرده‌ایم

تصویر
 مختار وفایی همه‌چیز به‌خوبی جریان داشت، پدرم آبیاری می‌کرد، من و بچه‌های قریه در جوی آب کنار حویلی‌مان مصروف آب‌بازی بودیم. قریه از صمیمت و آرامش لبریز بود. برخی‌ها زیر سایه‌های درختان به قصه‌پردازی مصروف بودند و برخی‌ها در مزارع‌شان بیل می‌زدند. هوا نسبتاً گرم بود، حوالی چاشت بود که صدای تیراندازی از آن‌سوی قریه به گوش ما رسید. بی‌خیال به آب‌بازی‌مان ادامه دادیم. لحظاتی نگذشت که مادرم سراسیمه رسید، مرا از جوی آب کشید و داخل حویلی رفتیم. هنوز نمی‌دانستم چرا چشم‌ها همه نگران‌اند. قریه در سکوت وحشتناکی فرو رفته بود. زنان همسایه به خانۀ ما گردآمده بودند. وحشت از چشم‌ها و صورت همه می‌بارید. اما من به آب‌بازی فکر می‌کردم، به این‌که مادرم چرا نگذاشت آب‌بازی کنم . مادرم نگران پدرم بود. می‌گفت او در ‌مزرعه آبیاری می‌کرد، نکند طالبان او را با خود برده‌اند ! من نمی‌دانستم طالبان کیستند و از ما چه می‌خواهند؟ مادرم با زنان همسایۀمان از نگرانی‌های‌شان می‌گفتند، سرم روی پای مادرم بود. ناگهان مرد خشمگینی با ریشی انبوه و چوبی در دست وارد حویلی شد. به تعقیبش مردان مسلحی که راکت و