جنازههای ۱۷ اسد را هنوز دفن نکردهایم
مختار وفایی همهچیز بهخوبی جریان داشت، پدرم آبیاری میکرد، من و بچههای قریه در جوی آب کنار حویلیمان مصروف آببازی بودیم. قریه از صمیمت و آرامش لبریز بود. برخیها زیر سایههای درختان به قصهپردازی مصروف بودند و برخیها در مزارعشان بیل میزدند. هوا نسبتاً گرم بود، حوالی چاشت بود که صدای تیراندازی از آنسوی قریه به گوش ما رسید. بیخیال به آببازیمان ادامه دادیم. لحظاتی نگذشت که مادرم سراسیمه رسید، مرا از جوی آب کشید و داخل حویلی رفتیم. هنوز نمیدانستم چرا چشمها همه نگراناند. قریه در سکوت وحشتناکی فرو رفته بود. زنان همسایه به خانۀ ما گردآمده بودند. وحشت از چشمها و صورت همه میبارید. اما من به آببازی فکر میکردم، به اینکه مادرم چرا نگذاشت آببازی کنم . مادرم نگران پدرم بود. میگفت او در مزرعه آبیاری میکرد، نکند طالبان او را با خود بردهاند ! من نمیدانستم طالبان کیستند و از ما چه میخواهند؟ مادرم با زنان همسایۀمان از نگرانیهایشان میگفتند، سرم روی پای مادرم بود. ناگهان مرد خشمگینی با ریشی انبوه و چوبی در دست وارد حویلی شد. به تعقیبش مردان مسلحی که راکت و