پست‌ها

آغازفعالیت گروه تروریستی فدائیان در فاریاب

یک گروهک تروریستی وابسته به آی.اس. آی، شبکه استخباراتی پاکستان،بنام «فدائیان» بتازگی وارد ولایت فاریاب شده در ولسوالی قیصار این ولایت جابجا شده است . این گروهک که توسط جنگجویان پاکستانی رهبری می‌شود، در آغاز بامداد امروز در قریه‌ی چهل‌گزی ولسوالی قیصار با لشکریان طالبان محلی درگیر شده و تلفات زیادی بر دو طرف جنگ وارد شده است . منابع امنیتی می‌گویند که گروهک تروریستی فدائیان که شامل نزدیک به شصت جنگجوی پاکستانی و افغانی می‌شود، بطور کمکی در صفوف جنگجویان طالب برای عملیات خیبر از پاکستان آمده بودند که قبل از آغاز عملیات بجان هم افتادند . دلیل درگیری میان این گروه‌ها، وارد شدنِ اتهاماتی مبنی بر ناکامی و سرپیچی طالبان محلی فاریاب از دستورات اسلام و آرمان‌های امارت اسلامی از سوی گروهک فدائیان دانسته شده است . سران گروهک فدائیان، مولوی صلاح‌الدین والی نام نهاد طالبان و سایر فرماندهان وی را، متهم به معامله با حکومت افغانستان کرده و آنان را «گمراهان» خوانده اند .

مشارکت سیاسی، جوانان و مسن‌سالاری

تصویر
مشارکت سیاسی از مولفه‌های مهمی است که دمُکراسی با آن معنی پیدا می‌کند.از پیش‌شرط‌های یک نظام مردم‌سالار این است که شهروندان آن با درک و پذیرش فضیلت و مسوولیت شهروندی، در پروسه‌های ملی و سیاسی کشورشان سهم فعالانه داشته و با مشارکت در نظام سیاسی کشور، سنگ‌بناهای آن نظام را مستحکم‌تر سازند . فقدان مشارکت در نظام سیاسی کشور، مرگ دمُکراسی و مردم‌سالاری است. در افغانستان که جامعه‌ی مدنی هنوز شکل نگرفته و جامعه‌ی توده‌یی نقش تعیین کننده در سرنوشت ما دارد، مشارکت سیاسی از کاستی‌های زیادی در نظام نوپای حاکم که ادعای تمثیل دمُکراسی را دارد رنج می‌برد . در گفتمانی که دیروز با حضور نخبگان بلخ برگزار کردیم، در مورد اهمیت مشارکت سیاسی در یک نظام مردم‌سالار و چالش‌ها و سدهایی که مانع حضور گسترده‌ی جوانان در سطوح مدیریتی و ساختارهای سیاسی کشور می‌شود صحبت کردیم . در این گفتمان بیست تن از نخبگانِ دانش و خرد، از مراجع علمی و دانشگاهی بلخ، گزینش و دعوت شده بودند که با شناسایی چالش‌ها و فرصت‌ها، راه‌کاری را طرح کردیم که جهتِ گسترش حضور جوانان در ساختارها و پروسه‌های سیاسی کشور، آن‌را با ن

رانش زمین در بدخشان، خشم طبیعت یا خشم خداوند؟

تصویر
این‌جا گویا عروسی در جریان بوده و نزدیک به 300 تن از مردم محل، برای بَهم رسیدنِ دو عاشق دهاتی جشنی برپا کرده بودند که شانه‌های کوه در برابر معصومیت آنان لغزید و همه را بلعید ... این یک حادثه‌ی طبیعی است و هیچ ربطی به ریش و پشم ملایی که بر دختر 10 ساله تجاوز می‌کند و بروت قوماندانی که آدم می‌کشد ندارد . یک عضو احمق پارلمان افغانستان، این حادثه را ناشی از گناهان مردم این منطقه دانسته و دیگری قهر و غضب خداوند در جواب بی‌نمازی مردم . آخر احمق‌های بی‌شعور! خداوندی که شما آن‌را می‌پرستید، آنقدر ضعیف و بیچاره است که زور اش در شانه‌های لرزان یک کوه نهفته باشد و آن‌را بر سرِ مردمی به این بی‌گناهی بریزد!؟

تقدیم به محمدیونس‌های سرزمین ام

تصویر
43 سال دارد و تنها زندگی می‌کند. از گذشته‌هایش می‌گوید   و از آرزوهای که برباد رفته است. پدرش از بزرگان و زمین‌داران زادگاه اش بوده و مُلک و مالِ فراوانی داشته است. جنگ‌ها، برادرکُشی‌ها و فتواهای جهادگران طی چند دهه‌ی گذشته، زندگی و روزگاراش را تلخ کرده و هست و بود شان را به فنا سپرده است. او سال‌هاست خانه اش در شانه اش، از این شهر به آن شهر و از این دِه به آن دِه سرگردان است. زندگی اش به بُقچه‌یی خلاصه می‌شود که پر از آهن و ابزار مورد نیاز یک کارگر است. از 43 سال زندگی اش، هرچه می‌پالد، روزی را عنوان «روز خوب» نمی‌یابد. می‌گوید همیشه و همه‌جا رنج دیده است. در ایران و پاکستان مهاجرت کرده و تیرباران شدنِ نزدیکان اش را « باهمین چشم‌های گناه‌گار» اش دیده است. کم حرف می‌زند و با نگاهی به درخت‌های باغچه، اندوه ناداری، تنهایی و در ظلمت زیستن را می‌کشد...بعد می‌گوید: «چقه خوب اس که آدم ثروت داشته باشه و راحت زندگی کنه، آسودگی بسیار خوبه، مَچم که مردم اوغانستان روی آسودگی خات دید یا نه؟...» نام اش محمدیونس است و   در آق‌کُپرک بلخ زاده شده و تاهنوز که بیش از 43 سال دارد ع

همای رحمت!

تصویر
برادرم را با چنکگ‌ِ ماهی‌گیری به رودخانه فرستاده، خواهرم شیر و آرد و شکر را آماده کرده و خودش در اجاق و تنور آتش افروخته تا غذاهای دل‌خواه پسر اش که هیچ‌گاه بویی از «مهربانی و بزرگی مادر» نبرده است را بپزد.   دیروز دفتر و سرگرم کار بودم، بیش از پنج‌بار زنگ زد، حوصله نداشتم جواب بدهم...شب دوباره زنگ زد...همین که صدایم را شنید، گفت: الهی شکر که خوب استی، نگرانت بودم، روز هرچه زنگ زدم جواب ندادی، گفتم اتفاقی برایت نیافتاده باشد، امام ضامن پشت و پناهت باشه بچی«پسرِ» گُلم! من با همان لهجه‌ی احمقانه و مردانه ام،   گفتم: خوب..مصروف بودم، دفتر سرِ کار بودم...خوب استم نگران نباش...گفت: امروز غذاهایی دل‌خواهت را برایت پختم، فردا صبح زود می‌فرستم، نوش جان کن! امروز صبح زود، راننده‌ی برایم بقچه‌ی تحویل داد و گفت: این‌را از قریه برایت فرستاده... شیربرنج، ماهی، بولانی، فتیر...دست‌پخت‌هایی مادرم؛ فرشته‌یی که یک عمر، خودش خشم و خاک طبیعت شولگره را چشید و برای من، خواهر و برادرانم شیرین‌ترین آرزوهای جهان را پخت. دستان چروکیده ات را می‌بوسم مادر!