پست‌ها

نی، اوضاع حقوق بشری را در نُه ولایت شمال بررسی می‌کند

تصویر
مسوولان دفتر نی، حمایت کننده‌ی رسانه‌های آزاد افغانستان خبر داده اند که این دفتر، برنامه‌یی را روی دست دارد که بر اساس گفت وگو با ۹۰۰ تن از شهروندان ولایات شمال، بیشتر از یک‌دهه تلاشِ سازمان‌های حقوق بشری را در این ولایات بررسی می‌نماید. نورآغا شریفی، مسوول دفتر ساحوی نی در شمال افغانستان می‌گوید که این سروی در ولایات بلخ، جوزجان، سمنگان، سرپل، تخار، بدخشان، بغلان، فاریاب و کندز صورت می‌گیرد که از هر ولایت صد نفر از گروه‌های مختلفی همچون دانشجو، روزنامه‌نگار، داکتر، فعال مدنی، فعال سیاسی، دوکاندار، تاجر، معلم و ...به پنج پرسشِ پژوهشگران این دفتر برای دسترسی به چگونگی اوضاع حقوق بشر در این ولایات پاسخ خواهند داد. تلاش‌ها برای اعاده‌ی حقوق شهروندی و دسترسی به حقوق بشری افراد پس از سقوط رژیم طالبان و   استقرار نظام دمکراسی در افغانستان توسط صدها نهاد مدنی و حقوق بشری در سراسر افغانستان آغاز شد که تاکنون میلیون ها دالر کمک‌های بیرونی و داخلی در این راستا به مصرف رسیده است. هرچند   موثریت تطبیق این پروژه‌ها را در راستای آموزش حقوق بشری برای مردم و بهبود اوضاع نمی‌توان نادیده گرفت، اما

فقر و بیکاری، دلیل مرگ حامد نیست...

تصویر
حامد مقتدر دوست من بود. هم‌دیگر را خوب می‌شناختیم و گاهی باهم شعر می‌خواندیم و حرف می‌زدیم. او هیچ‌گاه از سوی من و دیگران جدی گرفته نمی‌شد. آن هم به دلیل پرداخت‌های نوگرایانه‌اش در شعر و هنر بود. نقاشی می‌کرد و حرف‌های زیادی در مورد نقاشی‌ها و شعرهایش داشت که هیچ‌گاه کسی جدی نگرفت. در نشست‌های ادبی، وقتی نوبت می‌رسید به خوانش شعر مقتدر، متوجه می‌شدم که همگی یا می‌خندیدند و یا بی اعتنا با مبایل و خودشان مصروف می‌شدند، به استثنای یکی دو تا که گاهی چیزهای در مورد شعرهایش می‌گفتند و آخر هم جنگ شان می‌شد. او همیشه معترض بود و شور عجیبی در درونش نسبت به پیرامونش داشت. آخرین بار او را نزدیک به یک‌ماه قبل در یکی از چاپ‌خانه‌های مزار دیدم. من مصروف هفته‌نامه هویدا بودم که آنجا دنبال مجله‌ی دیبورا آمده بود. باهم حرف زدیم و چندتا مجله بدستم داد و گفت این را به اطفالی که خواندن بلد اند بده. تازه ایجادش کردیم. من و ریحان خانمم باهم کار می‌کنیم و تصمیم داریم از طریق همین مجله برای کودکان روی جاده شعر بنویسیم، مطلب منتشر کنیم و بدست همان‌ها به دیگران بفروشیم...اسم مجله دیبورا بود. گفتم

سرانجامِ بیش از یک‌دهه شعار برای دمکراسی

تصویر
مرحوم داوودخان زمانی گفته بود که دمکراسی در کشورهای توسعه نیافته شانس کامیابی ندارد. به باور من، هرچندکه دم از دمکراسی‌خواهی و مدنیت می‌زنیم، جدا از این‌که ما قطعاً دمکراسی پذیر نیستیم، سزاوار چنین نظامی با رفتارهای متعالی و انسانی نیز، نیستیم. روح و ظرفیت و منطق زندگی ما با نسخه‌ی که آمریکا برای ما پیچیده ناسازگار است. من جداً در اوضاع کنونی طرفدار یک حکومت با رویکرد سرکوب‌گرایانه در افغانستان هستم. چون وحشت و بربریتِ که اکنون در پوست این جامعه تزریق شده است، به هیچ‌وجه با نسخه‌ی دمکراسی و تلاش‌های نمادین دمکراسی‌خواهی قابل علاج نیست، نبوده و نخواهد بود . اکنون بیش از یک‌دهه تلاش و مصرف هزینه‌های هنگفت، دمکراسی‌خواهی بسوی افتضاح بیشتر کشانیده شده و ثابت می‌شود که یکی از فاحش‌ترین اشتباهات ما سر دادن داعیه‌ی دمکراسی در چنین زمانی بوده است. اکنون نهادهای مدنی و سایر موسساتی که میزان دریافت پول شان از سفارت‌خانه‌ها و نهادهای بین‌‌المللی کاهش یافته و یا قطع شده است، در حال لیلام کردن اجناس و وسایل شان استند. همزمان با این، بی‌باوری به تلاش‌ها و شعارهای مدنی و دمکراسی‌خواهی و حقوق بشر د

کاين راه به عقل مختصر نتوان رفت

تصویر
ملاعمر رهبر اسبق گروه طالبان ملاعمر، نمادِ حاکمیت جهالت، ستم دینی، تعصب مذهبی   و طاعون مرگ در تاریخ معاصر افغانستان است. او که در اوج برادرکشی و جنگ بر سرِ قدرت میان مجاهدین، از مغاره‌های کهنه‌ی بنام مسجد در قندهار قیام اش را آغاز کرد، سر انجام به باور خود و سربازانش، به مقام امیرالمومنین و رهبر مسلمانان جهان نایل شد. ملاعمر با پوشیدنِ خرقه‌ی پیامبر اسلام در قندهار، قسم یاد کرد که امارت اسلامی را در افغانستان تاسیس نموده و ملت مسلمان را از تباهی و گمراهی نجات خواهد داد. این ملای تک‌چشم که جانشینی محمد ابن عبدالله را یدک می‌کشید، هیچ‌گاه همه را به یک چشم   ندید و همچون عبدالرحمان خان با پشتوانه و تعصب دینی و قبیلوی علیه غیرخودش قدعلم کرد   و روی ستم‌پیشگانی که با   قتل عام و تجاوز و غارت و خیانت حکومت کرده بود را سیاه نمود. این ملا که عروسکِ دست ساخت همسایه‌ی سفاک ما پاکستان بود، نمی‌دانست که با پوشیدنِ خرقه‌ی پیامبر و یدک کشیدنِ عنوان خودساخته‌ی امیرالمونین نمی‌تواند به راهی برود که به رهبری موفقانه‌ی یک ملت بیانجامد. او با عقل ناقصِ دینی و عطش میراثی خون‌آشامی اش، چنان مشتی

مواظب باشیم!

مقداری از بانکِ قرضه‌هی، مقداری از دوستان و مقداری هم حاصل زحماتش بود که در مجموع پنج‌صد و پنجاه هزار افغانی(ده هزار دالر) را آماده کرده بود و می‌خواست به بدهکاری اش بدهد. پول در جیبش و چند دقیقه‌یی در جوار کفایت مارکیت توقف می‌کند. آنجا به چند تماس از دوستانش پاسخ می‌دهد که در این جریان چندبار به شخصی که در آن طرف مبایل صحبت می‌کرده ذکر خیری از پول‌های جیبش نیز کرده...(تصور کنید که تُن صدای ما در جریان صحبت با مبایل چقدر   بلند است؟) راه می افتد طرف منطقه بابه‌یادگار و تاکسی‌ی که در آن راننده و یک تنِ دیگر نشسته، او را دعوت می‌کند تا بنشیند و به مقصد برساندش...حاجی با پول هنگفتی که در جیب دارد سوار تاکسی شده و تاکسی‌ران هم «پَله‌کش» طرف مقصد حرکت می‌کند. این‌جا حاجی اندکی شک می‌کند و از راننده می‌پرسد چرا دیگر سواری نمی‌گیری؟ راننده می‌گوید نیازی نیست، همین‌طور سه‌تایی راحت‌تریم... در میسر راه که تاکسی اندکی از شهر بیرون می‌شود، همکار تاکسی‌ران، حاجی را   بیهوش ساخته و دار و ندارش را می‌گیرد. حاجی نیمه‌های شب گذشته خودش را از جویچه‌های یک باغ نمناک در حوالی منطقه بابه‌یادگ