جهان ویران ما مردها
با شنیدن اولین آهنگ صدایش نتوانستم اشک نریزم. صدایش آشنا بود، آشنای از آن دوردستها که انگار مرا برای یاری و باهمی همیشگی صدا میزد. معنای اشکهایم را هنوز نمیتوانم دقیق تفسیر کنم، اما مطمئنم تنها بخاطر دلخوشی نبود. چون شاهد بودم که همسرم بخاطر آمدن این کوچکِ زیبا چه دردهای هولناکی را در نُه ماه و ۱۲ ساعت اخیر کشید. در ۱۲ ساعتی که نیلوفر در بستر شفاخانه درد میکشید و منتظر فلورا بود، بارها از خودم پرسیدم که چرا برای داشتن فرزند تن به چنین دردی میدهیم. دردی که روح و استخوان مادر را میسوزاند و آمدنش در کنار بقیه دردهای هولناک، مادرش را تا نیمهراه مرگ نیز میبرد. دردی که از عمر مادر میکاهد و مسوولیتهای سنگین و همیشگی را نیز روی دست پدر میگذارد. از اینکه چانس حضور در کنار همسرم در تمام لحطههای نُه ماه بارداری و چندساعتِ زایمان را داشتم خوشحالم، چون با دیدن اینکه همسرم چه دردهای کشید، میتوانم پدر بهتری باشم. این تجربه جهانم را دگرگون کرد. جهانی که به شدت مردانه و خالی از درک دنیای مادران بود. حالا بهتر درک میکنم که دنیای مادران در میان موجی از مهربانی، زیبایی و فداکاری،