پایان شب سیه سپید است....؟
ساعت یکونیم شب است و تمام تلاشهایم برای به خواب رفتن ناکام مانده اند. یکبار آرام و ملایم خوابم برد اما محکم از خواب پریدم. انگار که سیم برق به بدنم وصل شده باشد...کابوس است، کابوس سیاه مرگ. همان که ما را در همهجا محاصره کرده و همهجا دنبال میکند... تلاش میکنم ذهنم را از وقایع تلخ و مرگبار که عامل این زجر و بیخوابی است به طرف باغهای سرخ و سبز هدایتکنم اما چارهساز نیست... کتاب خاطرات پابلو نرودا را باز میکنم تا به بیشهزارهای شیلی و رودخانههای خروشان آمریکای جنوبی سفر کنم. از خردسالی و نوجوانی رفیق پابلو میخوانم و اینکه چگونه نخستین بار شعر سروده است...اما روحم پرت است و گاهی فقط خطهای کتاب را مرور میکنم و هیچی در ذهنم نیست...متوجه میشوم که صفحه تمام شده اما هیچی نخواندهام...دوباره از سر میخوانم اما در نیمهراه ذهنم پرت میشود... آهنگ میشنوم، آهنگ جان مریم، ساز ابوعطا، استاد بنان، استاد سرآهنگ...خستهکننده میشود و گوشهایم درد میگیرد... آب مینوشم، از پنجره به دوردستها خیره میشوم، به کوههای نیمهروشن کابل، به چراغهای که در این ظلمت به سختی نفس میکشند و