فئودال روستای ما درگذشت
حاجی رستم بای، فئودال روستای ما بود. نام او با زمین، زمینداری و عیاری گِره خورده بود. همیشه خندهی بر لب داشت که واقعی بود. مرد دسترخواندار و سخی که با تهیدست و ثروتمند یکسان حرف میزد. پدرم او را ماما صدا میزد و او همه ما را خواهرزاده صدا میزد. من هیچگاه نپرسیدم که چه رابطهی میان این ماما و خواهرزادگی وجود دارد، چون اوج احترام و صمیمیت را در زبان و رفتارش میدیدم. آن سالهای نه چندان دور که او هنوز به خانه خدا مشرف نشده بود و " رستم بای " بود را به یاد دارم. او اسبهای داشت برای بُزکشی، کارگرانی داشت برای شخمزدن زمینهای حاصلخیزش و پسرانی که در روستا به ذکاوت و هوشیاری شهره بودند. کودک بودم که اولینبار چشمم صفحه رنگی تلویزیون را دید. در خانه رستمبای بودیم و در عروسی یکی از پسرانش. سالهای بعد که به شهر کوچید بیشتر میدیدمش. یک روز به من زنگ زد و گفت خواهرزاده زود بیا خانه کارت دارم. خانهاش که رسیدم گوشهیی نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد. گفت: او خواهرزاده حرامزاده،(همیشه مزاح و شوخی میکرد) در حق وکیل...چه کار کردی که از دستت فغانش برام