چه کسی راست میگوید، من یا مهماندار هواپیما؟
هواپیما بالهایش را روی اقیانوس پهن کرده و دل آسمانِ صاف و زلال را به سمت شهر کپنهاگن میدرید. آفتاب هنوز بر بالهای هواپیما میتابید و من به دور دستها که فقط ابر، آب و آسمان بود خیره شده بودم. شعاع نارنجی آفتابِ در حال غروب که بر بالهای هواپیما و سطح اقیانوس میتابید تماشایی و آرامبخش بود. تلاش داشتم با تماشای منظرههای دلنشینِ روی اقیانوس، از خستگی و بیخوابی چند شب و روز گذشته اندکی بکاهم. دیری نپایید که مهماندارِ هواپیما با برگهی در دست سراغم آمد و این خیال مرا باطل کرد. از پنجره کوچک هواپیما چشمهایم به خط خطیهای زیر ابرهای پراکنده دوخته شده بودند. ظاهراً نشانی از یک شهر بود، اما از آن ارتفاع نمیشد تشخیص داد که شهر است تا شعاع نوری بر سطح آب. مهماندار از فردی که در صندلی دست چپم نشسته بود پرسید: شما مختار وفایی هستید؟ با شنیدن صدای مهماندار، از آن منظره تماشایی چشم بریدم و به وی که مرا جستجو میکرد نگاه کردم. مطمین نبودم که نام مرا پرسیده، منتظر ماندم تا صحبتش با افرادی که در دو صندلی دست چپم نشسته بودند تمام شود. مهماندار یک سینی کوچک در دست داشت ک