پست‌ها

قتل فجیع مدیر امنیت ملی میدان هوایی مولانا به دست طالبان

تصویر
ذبیح‌الله فرهمند مدیر امنیت ملی میدان هوایی مولانا جلال الدین محمد بلخی، به دست اعضای گروه طالبان و به صورت بسیار فجیع به قتل رسیده است. طالبان، دو روز قبل فرهمند را از ساحات مربوط به دشت شور و شهرک کمپیرک شب‌هنگام بازداشت کرده و دو روز در اسارت نگهداشتند. امروز پنج شنبه، جسد فرهمند از ساحه شهرک افغانیه که طالبان در آن نفوذ دارند پیدا شده است. طالبان به شکل فجیع، این کارمند امنیت ملی را شکنجه کرده، اعضای بدنش را بریده، چشم‌هایش را کشیده و تیربارانش کرده اند. ذبیح‌الله فرهمند در زمان ماموریت در میدان هوایی مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، چندین بار از سفر اعضای طالبان از طریق میدان هوایی مولانا جلوگیری کرده و محموله‌های تریاک آنان را نیز کشف و ضبط کرده بود‌. ظاهراً او از مدت‌ها بدینسو تحت تعقیب طالبان بوده است. بازداشت، شکنجه و قتل ذبیح‌الله فرهمند نشان می‌دهد که طالبان از قدرت عملیاتی بالایی در شهر مزارشریف برخوردار است. ذبیح‌الله فرهمند، قبلاً دستیار جنرال عبادالله عباد رئیس پیشین امنیت ملی بلخ بود.

جارچی‌های بازار نفرت

در سال ۲۰۱۷، قمندان گلاب از افراد تحت امر جنرال نذیراحمد نیازی که به ستمگری و غارت در بدخشان شُهره آفاق بود، از پروژه سرک‌سازی فیض‌آباد -بهارک اخاذی می‌کرد. مسوولیت این پروژه را یک شرکت راه‌سازی مربوط به عباس ابراهیم‌زاده به عهده داشت و کارگران آن عمدتاً از اقوام هزاره‌، اُزبیک‌ و تاجیک‌ بودند.   قمندان گلاب به دستور جنرال نذیراحمد، مسئولان شرکت راه‌سازی را تهدید می‌کرد که افرادمورد نظر او را به کار بگمارند و همچنان پول هنگفتی باید به نذیراحمد بپردازند. مسوولان شرکت راه‌سازی به این خواست جنرال نذیراحمد و قمندان گلاب تن ندادند. مهندس عزت‌الله معاون شرکت راه‌سازی به تاریخ اول دسمبر ۲۰۱۷، حین بازگشت از بهارک به شهر فیض‌آباد، آماج حمله قمندان گلاب قرار گرفت و زخم برداشت. قمندان گلاب قصد اختطاف او را داشت اما موفق به این کار نشد. پس از آن‌که مسئولان شرکت از باج‌دهی به جنرال نذیداحمد و قمندان گلاب سر باز زدند، سه بار تجهیزات شرکت شبانه به غارت رفت.   هیچ‌کس در آن زمان به جنرال نذیر احمد و یاغی‌های تحت امرش چیزی نگفت. و همچنان هیچ‌کس آنان را متهم به ستیز با هزاره‌ها نکرد. در حالی هم

دنبال هر غوغایی نرویم

روز جهانی دختر، یازدهم اکتبر است. این مناسبت در سال ۲۰۱۲ ثبت سازمان ملل شد و هدف آن تلاش برای برابری جنسیتی، گسترش خدمات آموزشی و نجات دختران زیر سن ۱۸ از ازدواج‌های اجباری است. کشورهای عضو سازمان ملل این مناسبت را تایید کرده اند و همه ساله تلاش می‌کنند وضعیت زندگی دختران بهبود یابد.   سالانه حدود ۱۰میلیون دختر به جبر ازدواج می‌کنند و تا کنون ۲۰۰ میلیون دختر ختنه شده اند. آنچه امروز بنام روز دختر در برخی صفحات مجازی تجلیل می‌شود گرفته شده از تقویم جمهوری اسلامی ایران است. ایران مناسبت‌های مذهبی را که پشت آنان مرام‌های سیاسی نهفته است به افغانستان و کشورهای پیرامون خود صادر می‌کند. دنبال هر غوغایی نروید.

یاد آنروز پر درخت بخیر

تصویر
دلم به آن روزهای خوب تنگ است. آن‌روزهای سبز و صمیمی. من و نیلوفر پس از یک رزم جانانه و پس از پیروزی بر اهریمنِ جاهل و خیال باطل نامزد شده بودیم. خوشحال بودیم؛ و جهانی به این بزرگی در مشت ما بود. جهان را مچاله می‌کردیم و به دهن هر بدخواه و بداندیش و بدکردار می‌زدیم. سرشار از عاطفه و بی‌خیال از هر بدی و زشتی که در پیرامون ما جولان می‌داد. هنوز هم سرشاریم از آن عاطفه. گاهی در یک لحظه و بدون هیچ برنامه‌ی از قبل، راه روستا را در پیش می‌گرفتیم. نیلوفر دختر شهر بود و روستا را ندیده بود. اولین باری که به روستای ما رفت، چشم‌های بی‌نظیرش از درخت‌ها و ستاره‌های آسمان دور نمی‌شد. هیجانش را هنوز به یاد دارم. می‌گفت آیا ممکن است این‌قدر ستاره در آسمان چشمک بزنند؟ شب بر پشت بام خوابید و صبح با صدای پرنده‌ها که بر برگ و شاخ‌های درختان توت و سپیدار می‌چرخیدند بیدار شد. هنوز گاهی که به آسمان‌های دلگیر هندوستان و آلمان و سویدن خیره می‌شود به یاد آسمان روستا آهی می‌کشد. من که در آن روستا بزرگ شده ام معنی آهِ نیلوفر را خووووب می‌فهمم. دوستان زیادی دارم که از روستای ما خاطراتی دارند. از آن مزارع و از آن گند

خودسوزی مشکوک فرزند استاد نجیب مایل هروی در مشهد/ منبع: سوزانده شده

تصویر
صفحه انستاگرام منتسب به شهاب‌ مایل هروی -فرزند استاد نجیب مایل هروی پژوهشگر و نویسنده معروف افغانستان مقیم مشهد- با نشر عکسی که صورت سوخته او را نشان می‌دهد نوشته است که آقای شهاب مایل در اعتراض به مشکل اقامت و فشار حکومت بر ایشان، خود را در مقابل ریاست خارجه در مشهد آتش زده است. متنی که با عکس شهاب مایل در انستاگرام نشر شده ظاهراً از سوی همسر ایشان نوشته شده است. با این حال یک منبع از نزدیکان شهاب هروی می گوید که او خودسوزی نکرده بلکه توسط عوامل حکومتی ایران آتش زده شده است. هنوز انگیزه اصلی این کار مشخص نیست، اما منبع می افزاید که شهاب هروی قبلاً از تهدیداتی علیه خودش حرف زده بود.  به نقل از این منبع، شهاب مایل هروی دو هفته قبل به وی یادآور شده بود که " اگر خبر مرگ مرا به ص ورت ناگهانی و به دلیل سکته قلبی، سکته مغزی و یا خودسوزی دریافت کردی بدان که این‌ها کار خود را کرده اند." تاکنون هیچ یک از  رسانه های ایران در این مورد گزارش و خبری منتشر نکرده و حتی این رویداد از دوربین کاربران شبکه های اجتماعی پنهان مانده است.  پرسش اصلی این است که اگر مایل هروی به رسم اعتراض خودش را

مرگ دسته‌جمعی کبوتران سفید مزارشریف

تصویر
کودک بودم و تازه می توانستم قرآن را روان و با تلاوت بخوانم. یک روز با پدرم رفتم زیارت روضه شریف. من در داخل حرم نشستم و پدرم رفت دنبال کاری. چند جلد قرآن در یک ردیف روی میزهای کوچک چوبی گذاشته شده بودند و هرکس دلش می‌خواست می‌نشست و می‌خواند. من هم پشت یکی از آن میزک‌ها قرار گرفتم و شروع کردم به خواندن قرآن.   تقریباً یک ساعت قرآن خواندم.  در جریان این یک ساعت، چندین زائر بعد از زیارت ضریح حرم، روی میز کوچک مقابل من پول گذاشتند. هربار که کسی پول می‌گذاشت چشمانم روشن‌تر و زبانم روان‌تر می‌شد. همین‌گونه در حال خواندن بودم که یکی از «*ایشان‌های روضه» آمد و پول‌ها را جمع کرد و در جیبش گذاشت. من در حالی که هیچ واکنشی نشان ندادم، در تهِ دلم نا امید شدم. دیروز خبر تلف شدن صدها کبوتر سپید روضه را شنیدم. تاثیر این خبر روی من کمتر از شنیدن خبرهای مرگبار اخیر نبود. این کبوترها و این حرم باشکوه که بسیار دوستش دارم، صدها ملا و خانواده‌های «انصاری» را سال هاست نان و جایگاه داده است، اما این مفت‌خوارها حتی نمی توانند چند کیلو گندم به این کبوترها تهیه کنند.  تصور کنید کسانی که سال هاست از این زیارتگ

هیچ‌کسی مقدس نیست

تصویر
یک زمانی فکر می‌کردم با کشتن یک آدم می‌توانم به آرامش برسم. شب‌ها با خودم نقشه می‌کشیدم. گاهی فکر می‌کردم که به خانه‌ شان نارنجک بیاندازم. گاهی نقشه می‌کشیدم که گاو پدرم را مخفیانه بفروشم و پولش را به یک تبهکار بدهم تا او را بکشد. گاهی هم خیال می‌کردم که خودم تفنگ کوچکی بخرم و یک روز صبح زود، هنگامی که در باغچه خانه‌اش بیل می‌زند به فرقش شلیک کنم.   نقشه‌های زیادی می‌کشیدم، اما خوشبختانه جرات انجام آنرا نداشتم. آن مرد مثل یک تومور در مغزم جولان می‌داد و هر روز نفرتی که از او داشتم چاق‌تر می‌شد. وقتی نقشه‌هایم را می‌کشیدم و به عملی کردن آن فکر می‌کردم در گوشه‌ی از ذهنم به یاد کودکانش می‌افتادم و منصرف می‌شدم. دوباره نقشه می‌کشیدم. گاهی در خیالاتم او را دار می‌زدم و گاهی با بمب کوچک دستی‌ منفجر می‌کردمش. یک روز عصر، صدای انفجاری از روستای بالاتر شنیده شد. گفتند آن مرد بدکردار را یک ماین کنار جاده به هوا پرانده و خانواده‌اش رفته تا توته‌های بدنش را جمع کند. فردای آن‌روز به مراسم جنازه‌اش رفتم. وقتی کودکانش را دیدم که سینه‌چاک و پا برهنه داد می‌زنند، من هم در گوشه‌ی به درخت توت

به بهانه روز زبان پشتو

در دوران مکتب متوسطه، بهترین نمرات را از مضمون پشتو می‌گرفتم. معلم ما یک پشتون بنام حضرت میر بود. خوش قصه بود و به لهجه قشنگ صحبت می‌کرد. همیشه برای خواندن شعر و تکرار درس پشتو مرا نیز انتخاب می‌کرد. اما بعدها با تغییر مکتب و محل زندگی، از پشتو دور افتادم و از یادگیری آن تقریبا محروم شدم. این روزها یک کتاب می‌خوانم بنام "لندی؛ ترانک‌های مردمی پشتو". این کتاب مرا با روح و نفس زندگی پشتون‌ها آشنا می‌سازد. این کتاب را در قفسه یک کتاب‌خانه بزرگ در جنوب کشور سویدن یافتم. ترانک‌های مردمی پشتو، پیش‌داوری‌هایم در مورد جامعه پشتون را ویران کرد و بمن فهماند که بدون درک درست از ریشه‌های فرهنگی و روح یک جامعه، نباید در مورد آن قضاوت کرد. متأسفانه فعلا پشتون‌ها با طالبان، داعش، تریاک و ستیزه‌جویی قضاوت می‌شوند، در حالی که روی دیگر سکه را اگر ببینیم، روح لطیف و فرهنگ دلپذیز این مردم است. به همه دوستانم که در مورد مردم پشتون و زبان پشتو قضاوت وارونه دارند پیشنهاد می‌کنم قضاوت و پیش‌داوری را کنار بگذارید و کتاب بخوانید. ضرور نیست کتاب‌های قطور و هزار صفحه‌یی بخوانید. چند لَندی،

درآمد هنگفت «حلقه فساد» در بلخ، از روسپی‌خانه‌ها و قمارخانه‌های شهر مزارشریف

تصویر
در فرماندهی امنیه بلخ یک «حلقه فساد» شکل گرفته است که مسوولان ارشد در سطح رهبری این فرماندهی در آن شریک استند. حلقه فساد بصورت هفته‌وار از فعالیت‌های غیرقانونی که در شهر مزارشریف جریان دارد پول اخاذی می‌کند. این پول در بدل باز نگهداشتن و حفاظت از قمارخانه‌ها، روسپی‌خانه‌ها و شراب‌فروشی‌ها از آنان بصورت هفته‌وار جمع‌آوری می‌شود.  حتی یک قصابی در شهر مزارشریف بصورت مرتب، گوشت اسب می ‎ فروشد و مالک آن با پرداختن باج بصورت هفته‌وار، بازار پر رونقی دارد. درآمد هفته‌وار «حلقه فساد» در سطح رهبری فرماندهی امنیه بلخ از گمرک ولایت بلخ یکصدهزار افغانی، از ترازو پنجا هزار افغانی، از مدیریت ترافیک پنجصد دالر و از هر روسپی خانه و قمارخانه از پنج تا پانزده هزار افغانی است. من برای حفظ مصوونیت افراد، نام برخی محلات و اشخاص را در این برگه خط زده‌ام.

آن‌ کمیسیون کجا شد؟

محمد ناطقی رئیس کمیسیون نظارت بر تطبیق توافق‌نامه حکومت وحدت ملی بود. با روزنامه ۸صبح کار می‌کردم و یک‌روز در مورد گلایه‌های داکتر عبدالله از کج‌روی‌های اشرف غنی که منجر به نقض توافق‌نامه شده بود گزارش می‌نوشتم. به آقای ناطقی زنگ زدم و از او پرسیدم که به عنوان رئیس کمیسیون نظارت بر تطبیق توافق‌نامه حکومت وحدت ملی، تخطی اشرف غنی -در زمینه مشخصی که فعلا در ذهنم نیست- چه پیامدی در پی دارد؟ و پرسیدم که نقش کمیسیونی که ریاست آنرا به عهده دارید در این زمینه چی است؟ گفت: تشکر از سوال شما، اما باید متن توافق‌نامه را یک‌بار مرور کنم تا ببینم در این مورد چه نوشته شده. پرسیدم چند دقیقه بعد زنگ بزنم؟ گفت: فعلا متن توافق‌نامه نزدم نیست، متن را پیدا کنم و بخوانم خودم زنگ می‌زنم. دوباره هرچه زنگ زدم پاسخ نداد. حکومت وحدت ملی با هزار مسخرگی و رسوایی به پایان رسید و آن کمیسیون نیز در میان این گرد و غبار گم شد. فعلا هم توافق شده که یک کمیسیون شکل بگیرد و از عملی شدن متن توافق‌نامه میان اشرف‌غنی و عبدالله نظارت کند.

یاد آن روستا بخیر

تصویر
این‌جا روستای من است، با آب زلال و کشتزارهای پر حاصل.   با مردمان فقیر و به ظاهر قانع. همسایه‌های من نماد زحمت و قناعت اند.   از وقتی که به یاد می‌آورم سایه‌ی فقر گسترده بود، اما هیچ‌کس این سایه را جدی نمی‌گرفت. شاید هم نمی‌دیدیم، چون حال همه یک‌سان بود. دلتنگ آن سال‌ها و آن مردمان هستم. هرچند سفره‌ها رنگین نبودند، اما شادمانی و زندگی فراوان بود. چیزی که اکنون گم کرده‌ایم.   این سال‌ها به گفته مادرم برکت کوچیده و رنج بی حساب آمده است. وقتی از احوال همسایه‌ها می‌پرسم، هیچ کدام حال خوبی ندارند. انگار هر کدام به تعداد دانه‌های که می‌کارند رنج درو می‌کنند. این عکس از بهار سال ۲۰۱۲ است.   دره‌گز، (شولگره) روستای خواجه سکندر

لغو قرنتین، تصمیم‌عاقلانه است

تصویر
پس از یک‌ماه، قرنتین در شماری از شهرها از جمله مزارشریف شکست. شکستن قرنتین، اقدام به جا و موثر در جهت جلوگیری از قحطی و مرگ در گرسنگی است. بی‌معناترین کار در افغانستان وضع قیودات و اعلام قرنتین برای جلوگیری از مصاب شدن به کرونا است.  بسیاری از دانشمندان و مسئولان کشورها به این نتیجه رسیده اند که گریزی از مصاب شدن به کرونا نیست و این ویروس به این زودی‌ها نیز یخن بشریت را رها نمی‌کند. تولید انبوه واکسن هم مشخص نیست چند ماه یا سال دیگر را در بر می‌گیرد. فکر می‌کنم بهتر است که به زندگی با کرونا عادت کنیم و خود مان را بیشتر از این در خانه زندانی نسازیم. قرنتین طولانی‌مدت اگر امکان هم داشته باشد فقط برای پول‌دارهاست. آن‌هایی که همه احتیاجات شان را آنلاین سفارش می‌دهند و یا کارگرانی دارند که همه نیازهای شان را در لحظه برآورده می‌کنند. تجربه کردیم که در هیچ یک از شهرهای افغانستان، قرنتین رعایت نشد. نماز جمعه برپا ماند، بازارها پر از مردم بودند و جاده‌ها همچنان پر از وسائط. در برگزاری جلسات سیاسی، دینی و مردمی   هم چندان تغییری مشاهده نشد. تحقیق و آزمایش وزارت صحت نیز نشان داد

قصه های اولیاقل، ملنگ مشهور مزار

تصویر
مردی است خانه به دوش که نه ثروتی در اختیار دارد و نه کاخ و بارگاهی. با این که خاک نشین است و زندگی را ملنگ‌وار اختیار کرده است، اما در هر کوچه و پس کوچه‌ی بلخ، مورد احترام است و هیچ‌کس سلامش را بی پاسخ نمی ‌ گذارد    دوستدارانش می‌گویند که او از این جهانِ پر از نیرنگ و فریب دل بریده و دردنیای خودش که صمیمیت و عشق و اخلاص است بسر می‌برد.   او اولیاقل است، از مشهورترین ملنگ های مزار که دوستدارانش او را بنام «سنگچل سخی جان» و یا «پیر جان» نیز می شناسند. او هم‌نشین صوفی‌ها و همراز پیرهای خانقاه است و عده‌یی او را به نیت احترام «اولیاقلِ مبارک» صدا می‌زنند. اولیاقل خانه‌ی بنام خودش ندارد، اما انگار دروازه همه خانه‌های بلخ بروی او باز است. او همچون یک آواره‌ی بی قرار عمری در کوچه های بلخ پرسه زده است و سینه ی دارد پر از رازها. صدا میدیا در این گزارش، گِرهی از رازهای زندگی اولیاقل می‌گشاید. بخش اول: https://www.youtube.com/watch?v=XnL0gE1uW4A&t=3s بخش دوم: https://www.youtube.com/watch?v=YoKk5Pm_vXI&t=8s بخش سوم: https://www.youtube.com/watch?v=dzTD1AYm3HI&t=16s

آوارگی مرگ

درقبرستانی قدم می‌زدم که چشمم به گورنوشته‌ی خورد: «کاش خاک ایران آرام‌گه‌ من می‌شد» .   ب ه یاد حرفی از غلام‌حسین ساعدی افتادم. «مرگ در آوارگی، مرگ دربرزخ است. مرگِ آواره، مرگ هم نیست. مرگ آواره، آوارگی مرگ است.» دنیای آواره‌هارا مرزی نیست. چه در رودخانه هریرود دفن شوی و چه درقبرستان‌های باشکوه اروپا .

سلطان‌زوی چگونه جیت میگ۲۱ را به پاکستان انتقال داد؟

تصویر
«ترجمه گزارشی که در اکتبر 1986، در وب‌سایت معتبر «لاس‌انجلس تایمز» منتشر شده است.» یک خلبان نیروی هوایی افغانستان، روز پنج‌شنبه، جنگندۀ « MIG-21 » را به یک پایگاه هوایی پاکستان منتقل کرد و خواستار پناهنده‌گی در این کشور شد. حکومت با نشر بیانیه‌یی این خبر را تأیید کرده بود و گفته بود که یک جنگندۀ ساخت شوری متعلق به نیروی هوایی افغانستان در پایگاه هوایی کوهات نشست کرده است. این پایگاه در 100 مایلی شهر اسلام‌آباد موقعیت دارد و حدود 40 مایل با مرز افغانستان فاصله دارد. مقام‌های حکومتی گفته‌ بودند که این خلبان خواستار پناهنده‌گی شده و درخواست وی در حال بررسی است. آنان گفته بودند که این جنگنده برای گشت‌زنی بر مناطق شرقی افغانستان از کابل برخاسته بود و بعداً مسیرش را به مقصد پاکستان تغییر داد. به گفتۀ مقام‌ها، این جنگنده در پایگاه کوهات زیر نظارت قرار داشته و خلبان آن نیز مورد بازپرسی قرار گرفته است. سفارت افغانستان برای اسلام‌آباد از اظهار نظر در این زمینه خودداری کرده بود. این خبر ابتدا توسط یک سخنگوی حزب یونس خالص، رهبر یکی از گروه‌هایی که علیه حکومت کمونیستی افغانستان مبارزه می‌کرده، افش

تقصیر کیست؟

اگر تحصیل‌کرده‌یی بیکار است یا دست به گدایی می‌زند اصلا عجیب نیست. اگر خانواده‌ی فرزند نوزادش را بخاطر گرسنگی به فروش می‌گذارد اصلا عجیب نیست. نه از تحصیل در دانشگاه‌ها چنان دانا و توانا می‌شویم که بازار کار جهانی به ما نیاز داشته باشد و نه کسی به ما جبر کرده که با زندگی در زیر خط فقر، ده تا فرزند را ردیف کنیم. به نظر من، پدر یا مادری که نوزادشان را می‌فروشند تا شکم ده فرزند دیگر شان را سیر کنند جنایت‌کار استند.   البته فرزندفروشی جزئی از فرهنگ غنی و هزاران ساله ماست.   پدر و مادرها اگر فرزندان دخترشان را در نوزادی نفروشند، در نوجوانی حتما در بدل پول یا رمه گوسفند می‌فروشند. پدر من ۸ فرزند دارد. در حالی که کُل سرمایه‌ و عاید سالانه‌اش برای برآورده ساختن نیازهای حتی یک فرزند -آن‌هم براساس معیارهای جامعه افعانستان - کافی نیست. از میان ۸ فرزند پدرم، تنها من توانستم یک برگه‌ی بی‌ارزشی از یک دانشگاه بدست آورم که آن هم به درد هیچ کاری نمی‌خورد. پول آن‌را هم خودم از کوه و کمر تامین کردم، در غیر آن شاید مثل هزار کارگر دیگر در مرز ایران تیر می‌خوردم و خوراک کلاغ‌ها می‌شدم. ر

از بغض‌های فروخفته

چیزهای زیادی را باید بنویسم. بغض‌های زیادی را باید بیرون بدهم. در مورد اتفاقات زیادی باید حرف بزنم. گوشه‌های تاریک و خاک خورده ذهنم را که گاهی یادآوری از آن ها مرا آتش می‌زنند باید باز کنم. باید آن تکه‌های سیاه را از ذهنم، از دلم و از اعماق وجودم بیرون بکشم. چگونه می‌توانم این کار را بکنم؟ با کسی در این مورد حرف بزنم؟ در گوشه‌ی بنشینم و بلند بلند حرف بزنم... با خودم، با درخت‌ها و دیوارها... بنویسم؟ در وبلاگم یا کتابچه خاطراتم؟ یا هم در فیسبوک و توییتر که چندتا جارچی لایک و کامنت کنند...نمی‌دانم... اما گاهی که به یاد کودکی‌ام می‌افتم، آنروزهای تباه آزارم می‌دهند. کودکی و نوجوانی...چرا من سزاوار آن همه رنج و تنهایی بودم؟ نه. نباید در این مورد شکوه کنم. بیهوده است. میلیون‌ها تنِ دیگر در شرایط بدتر از من بودند... من باید سخت و مقاوم بمانم! سخت و شکست ناپذیر! هرچند ناچیز و ناتوانم.

فئودال روستای ما درگذشت

تصویر
  حاجی رستم بای، فئودال روستای ما بود. نام او با زمین، زمین‌داری و عیاری گِره خورده بود. همیشه خنده‌ی بر لب داشت که واقعی‌ بود. مرد دسترخوان‌دار و سخی که با تهی‌دست و ثروتمند یک‌سان حرف می‌زد. پدرم او را ماما صدا می‌زد و او همه ما را خواهرزاده صدا می‌زد. من هیچ‌گاه نپرسیدم که چه رابطه‌ی میان این ماما و خواهرزادگی وجود دارد، چون اوج احترام و صمیمیت را در   زبان و رفتارش می‌دیدم. آن سال‌های نه چندان دور که او هنوز به خانه خدا مشرف نشده بود و " رستم بای " بود را به یاد دارم. او اسب‌های داشت برای بُزکشی، کارگرانی داشت برای شخم‌زدن زمین‌های حاصل‌خیزش و پسرانی که در روستا به ذکاوت و هوشیاری شهره بودند. کودک بودم که اولین‌بار چشمم   صفحه رنگی تلویزیون را دید. در خانه رستم‌بای بودیم و در عروسی یکی از پسرانش. سال‌های بعد که به شهر کوچید بیشتر می‌دیدمش. یک روز به من زنگ زد و گفت خواهرزاده زود بیا خانه کارت دارم. خانه‌اش که رسیدم گوشه‌یی نشسته بود و تلویزیون تماشا می‌کرد. گفت: او خواهرزاده حرامزاده،(همیشه مزاح و شوخی می‌کرد) در حق وکیل...چه کار کردی که از دستت فغانش برام

روزهای سختی در پیش است

فکر می‌کنم در این روزهای پر از مرگ، وظیفه ما تنها این نیست که در خانه بمانیم و مُرده‌ها را حساب کنیم. ما باید خودمان را آماده‌ی کار و زندگی در جهانی بسازیم که شکل و شمایل آن به میل کرونا تغییر می‌کند. جهانی که رویاها، موقعیت‌ها، ظرفیت‌ها و توانایی‌ها در آن متفاوت خواهد بود. در آن جهان شاید تنها کسانی پیروز باشند که طرح نو در اندازند. من حداقل کاری که می‌توانم این است که تلاش می‌کنم خودم را از لحاظ ذهنی آماده‌‌ بسازم تا از تغییراتی که در راه است نترسم. روزهای سختی در پیش است. باید قوی بمانیم!