چند
روز قبل بسمالله محمدی وزیر دفاع که با توپ و تانک به ولسوالی وردوج بدخشان رفته
بود، ادعا داشت که نیروهای امنیتی افغان، طی عملیاتهایی مستقلانه، این ولسوالی را
از وجود طالبان پاکسازی کرده است.
اما اندکی نگذشت که نیروهای طالبان در یک کمین، 27 تن از نیروهای پولیس
را که بیشتر آنان جوانان تازه پیوسته به صفوف پولیس بودند کشتند و چندین تن دیگر
را زخمی و اسیر نموده که بعداً همهیی آنان را از پٌشت به گلوله بستند...
در میان این سرباران کشته شده، پسرجوانی بنام «حسن» از قریهی ما بود که یکسال
قبل پس از فراغت از مکتب برای یافتنِ لقمهیی نان به نیروهای پولیس پیوسته بود.
ماه سنبله به پایان رسیده بود و خانوادهیی حسن، چشم براه معاش ماهانهی او
بود، دیروز خبر تیرباران شدن حسن بدست طالبان به گوش مادر و پدرش رسید...
نمیدانم اتفاقاتِ ناگواری را که همه روزه در گوشه و کنارِ این سرزمین خون
و خشم هستم، چگونه و به کدام زبان روایت کنم...
من واقعاً خسته ام، خسته ام، خسته ام، از اینهمه جنایت و فاجعه...
برادر بزرگترِ من نیز سرباز ارتش ملی است. مادرم، شبها بدون استثنا او را
بیاد میآورد و باخودش اشک میریزد...سر سفره از او یاد میکند و جای خالی او را
در کنارش لمس میکند...
میدانم مادرم چه میکشد، وقتی خبر تیرباران شدن سربازان ارتش را میشنود..
برای برادرم و دیگر فرزندان واقعی این سرزمین دعای پیروزی و سلامتی میکنم...
0 Comments