همای رحمت!
برادرم را با چنکگِ ماهیگیری به رودخانه فرستاده، خواهرم شیر و آرد و شکر را آماده کرده و خودش در اجاق و تنور آتش افروخته تا غذاهای دلخواه پسر اش که هیچگاه بویی از «مهربانی و بزرگی مادر» نبرده است را بپزد. دیروز دفتر و سرگرم کار بودم، بیش از پنجبار زنگ زد، حوصله نداشتم جواب بدهم...شب دوباره زنگ زد...همین که صدایم را شنید، گفت: الهی شکر که خوب استی، نگرانت بودم، روز هرچه زنگ زدم جواب ندادی، گفتم اتفاقی برایت نیافتاده باشد، امام ضامن پشت و پناهت باشه بچی«پسرِ» گُلم! من با همان لهجهی احمقانه و مردانه ام، گفتم: خوب..مصروف بودم، دفتر سرِ کار بودم...خوب استم نگران نباش...گفت: امروز غذاهایی دلخواهت را برایت پختم، فردا صبح زود میفرستم، نوش جان کن! امروز صبح زود، رانندهی برایم بقچهی تحویل داد و گفت: اینرا از قریه برایت فرستاده... شیربرنج، ماهی، بولانی، فتیر...دستپختهایی مادرم؛ فرشتهیی که یک عمر، خودش خشم و خاک طبیعت شولگره را چشید و برای من، خواهر و برادرانم شیرینترین آرزوهای جهان را پخت. دستان چروکیده ات را میبوسم مادر!