وقتی شادی به دُمِ بادبادکی بند است

حتماً ترا غمِ سنگینی در بر گرفته و حتماً تلاش می‌کنی روی شانه‌ی بکتاش به آرامش برسی. شاید دوست داری به تنهایی در دیواری تکیه بزنی و به سنگینی اندوهی که شانه‌های استوارت را خم کرده لعنت بفرستی. به مادر «پیچه سفید» و غصه‌دار، به خواهران قشنگ‌تر از گل‌های مریم، به خواهری که نزد بابا رفته و به خوشی‌های که  از کنار آن پنجره آفتابی و روشن پریده است...آه چه ویران‌گر است این اندوه... این رفتن، این پریدن...
 از این راه دور، این شهر غریب و از این روزهای سخت،  به تو، به آن مادر مهربان با نگاه‌های نافذ و صدای همیشه محزونش، به روح زخم‌دیده و قلب ناآرامش، به خواهرانِ گیسو پریشان و به بکتاش عزیز  که کنارت استوار ایستاده فکر می‌کنم... به اندوه عمیقی فرو می‌روم و این احساس که در این روزگار غریب کاری از دستم ساخته نیست، مرا در تهِ دره‌ی سیاه نا امیدی و پوچی پرتاب می‌کند.
وقتی شنیدم حُسنای نازنین؛ آن قدبلند شهر، آن زیبای مغرور و آن انسانِ باشکوه، راه سفر گرفت و نزد بابی جان رفت، احساس اینکه دور  هستم و نمی‌توانم شریک این اندوه سنگین باشم مرا در خودش فشرد. شرمنده ام ساخت و نا امیدم کرد.
روزهای عبث و باطلی است سینا جانم. امیدوارم مرا ببخشی...این همه وقت، مرا برادر صدا زدی، اما من اندک‌ترین کاری برای ادای این مسوولیت نتوانستم... چه کنم که « شادی به دمِ بادبادکی بند است» و ما انسان‌ها در مقابل اتفاقاتی که برای ما رقم می‌خورد عاجز و بیچاره می‌مانیم. چند روز قبل خودت همین حرف را گفتی و پرسیدی که چرا این جزاها را می‌بینی؟ گفتی پس از رفتن «بابی» فقط چند شادمانی کوچک و بار دیگر این اندوه بزرگ... من هم نمی‌دانم آدم‌ها تاوان چه چیزی را باید پس بدهند. اما رنج رنج رنج جزئی از سرشت ما آدم‌هاست. شادی‌های کوچک، رنج‌های عظیم. فرقی نمی‌کند کجا زندگی می‌کنی و چگونه زندگی می‌کنی. رنج همراه همیشگی و شادی گمشده دایمی همه ماست. هر کدام ما به نحوی...اما اندوه این رفتن، با هیچ اندوه دیگری شاید قابل قیاس نیست...
از لحظه‌ی که خبر سفر حُسنای نازنین را بسوی آغوش پدر شنیدم، تا این لحظه که نیمی از شب است در ترس و اضطراب هستم. ترس از این‌که ممکن است تو نتوانی مواظب خودت، مادر و خواهران باشی. اضطراب و نگرانی از اینکه چگونه می‌شود با اندوهِ به این بزرگی کنار آمد؟  حال مادر چه خواهد شد؟ مادری که نَفس‌های خسته‌اش بسته به لبخند «هفت دختر» است. اکنون که یکی از این میان رفته تا بر نگردد او چه خواهد کرد؟ با شانه‌ی که موهایش را نقش می‌داد، با آیینه‌ی که خودش را هر صبح در آن می‌دید و با پنجره‌ی که رو به آن به آفتاب سلام می‌کرد چه خواهد کرد...
کاش‌ها مرا می‌آزارد...کاش‌های که اگر کابل می‌بودم شاید حل می‌شدند. نمی‌دانم اگر می‌بودم کاری از من ساخته بود یا خیر... شاید هیچ کاری، اما حداقل می‌توانستم خودم را تسلا دهم...
سیناگل عزیزم، بکتاش نازنین... چقدر باهم خندیدیم، خطر کردیم و در کوچه‌های خاکی کابل قدم زدیم. تصور اینکه شما شب ناراحت بخوابید، شب کابوس ببینید و یا صبح اندوهگین و سرخورده بیدار شوید برایم سخت است. شما را دوست دارم از اعماق وجود و به این دوست داشتن حرمت می‌گذارم، چون آگاهانه، صادقانه و حتی عاشقانه است.
شما استوار بمانید، مادر و خواهران اندوهگین را نگذارید بیشتر از این اذیت شوند. هرچند این حرف شاید احمقانه به نظر برسد؛ اما استواری شما به آنان جرات و امید می‌دهد، حتی اگر امیدی باقی نمانده باشد.
مرا ببخشید که بیهوده نوشتم...راه دیگری برای اینکه احساس کنم شما را در آغوش گرفته و باهم حرف زده‌ایم نداشتم...به یاد حُسناجان، آن بانوی بالابلند و آن انسانِ باشکوه...روحش شاد و در آرامش ابدی باد! روح بلند بابی جان شاد و غریق آرامش باد!

بگو چکار کنم؟
با فلفلی که طعم فراق می‌دهد
با دردی که فصل را نمی‌شناسد
با خونی که بند نمی‌آید
بگو چکار کنم؟
وقتی شادی به دم بادبادکی بند است
و غم چو سنگی
مرا در سراشیب یک دره دنبال می‌کند
دلم شاخه‌ی شاتوتی
که باد
خونش را به در و دیوار پاشیده است.

شعر: «غلام‌رضا بروسان»


Post a Comment

0 Comments