یاد آنروز پر درخت بخیر

دلم به آن روزهای خوب تنگ است. آن‌روزهای سبز و صمیمی. من و نیلوفر پس از یک رزم جانانه و پس از پیروزی بر اهریمنِ جاهل و خیال باطل نامزد شده بودیم. خوشحال بودیم؛ و جهانی به این بزرگی در مشت ما بود. جهان را مچاله می‌کردیم و به دهن هر بدخواه و بداندیش و بدکردار می‌زدیم. سرشار از عاطفه و بی‌خیال از هر بدی و زشتی که در پیرامون ما جولان می‌داد. هنوز هم سرشاریم از آن عاطفه.
گاهی در یک لحظه و بدون هیچ برنامه‌ی از قبل، راه روستا را در پیش می‌گرفتیم.
نیلوفر دختر شهر بود و روستا را ندیده بود.
اولین باری که به روستای ما رفت، چشم‌های بی‌نظیرش از درخت‌ها و ستاره‌های آسمان دور نمی‌شد. هیجانش را هنوز به یاد دارم. می‌گفت آیا ممکن است این‌قدر ستاره در آسمان چشمک بزنند؟
شب بر پشت بام خوابید و صبح با صدای پرنده‌ها که بر برگ و شاخ‌های درختان توت و سپیدار می‌چرخیدند بیدار شد. هنوز گاهی که به آسمان‌های دلگیر هندوستان و آلمان و سویدن خیره می‌شود به یاد آسمان روستا آهی می‌کشد. من که در آن روستا بزرگ شده ام معنی آهِ نیلوفر را خووووب می‌فهمم.
دوستان زیادی دارم که از روستای ما خاطراتی دارند. از آن مزارع و از آن گندم‌زارها. از چشمه‌ها و رودخانه‌‌اش...من در شهرهای زیباتر و درخشان‌تر از آن روستای خاکی و گیرافتاده در فقر بوده‌ام و هستم...اما حرف من این است که آن روزها چه ساده بودم که تصور نمی‌کردم روزی سایه‌یی وحشت و مرگ بر آن سبزه‌زارها و مزارع رنگارنگ حاکم شود.
تصور نمی‌کردم که دیگر نتوانم در چشمه‌ و رودخانه‌اش بی‌خیال شنا کنم...
این واژه‌ها زوزه و مخته نیستند. این‌هایی که می‌نویسم روضه و نوحه نیستند.
این‌ها اندوه هزاران انسانی است که با سکوت و خاموشی محض، بربادی باغ و آشیان شان را تماشا می‌کنند...
امیدوارم درک کنید رفقا.


Post a Comment

1 Comments

Unknown said…
گرامی باد هرآن خاطره ای شیرین که یکایک ما از روستا ها و مزارع سبز ومثمر ولسوالی شولگره داریم.
اما افسوس که دیارم همچون هزاران خانواده ای شهیدان اردو ملی یتیم و بی سرپرست شده.
وفایی گرامی هرکجا که هستی سبز وخُرم باشی.