۱۰ روایت از ۵ روز اقامت در شهر دوشنبه

 یک: در طرب‌خانه‌ای در حومه شهر دوشنبه، با دوستان نشسته بودیم و از هر دری سخن می‌گفتیم. مردی در چوکی کناری ما نشسته بود و زیر چشمی و با لبخند ملیحی به ما نگاه می‌کرد. احساس کردم می‌خواهد چیزی بگوید. به آرامی خودش را جابجا کرد و دستش را به سمت دهانش برد و گفت: اکه جان ناس داری؟

دوستم گفت: « نه اکه جان ندارم. اما احتمالاً دوستانی که در صف دیگر و در مقابل ما نشسته‌اند، دارند.» آن مرد، با نگاهی خجالت‌زده تشکری نمود و جرات نکرد برود و از آن مردان صف مقابل ناس/ نصوار بخواهد. دوست من که آدمی به شدت اجتماعی و خوش سخن است، رفت و از مردانی که آنسوتر نشسته بودند، نصوار تقاضا کرد. برای من بسیار عجیب می‌نمود، چون سالنی که ما نشسته بودیم، با طرح قشنگ کلاسیک و چوب‌های مرغوبش، از پر مشتری‌ترین طرب‌خانه‌های شهر است که مردم در آن‌جا آبجو مخصوصی می‌نوشند.

 یکی از آن مردان، پاکت نصوار را داد و گفت، پس از آنکه به اندازه نیازت برداشتی، بقیه را پس بیاور که دیگر ندارم. در حدود ۱۰ دقیقه، میان مردان نصواری تماس و تبادل نصوار صورت گرفت و چند مرد دیگر نیز آمدند و با ما سلام و علیک کردند. در این میان شماره‌ تماس‌ها تبادله شدند. یکی از آن مردان گفت، من بازرگان هستم و میان دوشنبه و کشورهای اروپایی به تبادل کالا می‌پردازم. گفت، اگر اینجا در دوشنبه می‌مانید، من برای تان «تشکیلاتی» در نظر می‌گیرم. منظورش از تشکیلات برگزاری مجلس دوستانه بود.

من در حالی که این صحنه‌ها را تماشا می‌کردم، ده‌ها مرد و زن جوان و کهنسال دیگر، سرگرم تماشای فوتبال بودند و با هر گُل هورا می‌کشیدند. یکی گفت، خوشحال شدم که هلند آمریکا را برد. تماشای این صحنه، مرا به یاد زندگی سرد و کرخت در بسیاری از کشورهای اروپایی انداخت. من چهارسال است در سوئد زندگی می‌کنم و تنها کلمه‌هایی که میان من و همسایه‌هایم رد و بدل شده این‌هاستند: «صبح بخیر، امروز هوا خیلی خوبه. شام بخیر، امروز هوا خیلی سرد است. هلو. هلو.» در تاجیکستان، می‌توانی در هر یک دقیقه، یک دوست خوش مشرب و صادق و نغز پیدا کنی.

دو: راننده‌های تاکسی در شهر دوشنبه، این روزها اندکی عصبانی‌ اند. حکومت دستور داده است که استفاده از موترهای  تولید شده در قبل از سال ۲۰۱۶ متوقف شوند و راننده‌های تاکسی، موترهای جدیدی را که به بازار عرضه شده تهیه کنند. راننده‌ها با عصبانیت می‌گفتند، توانایی خرید موتر جدید ندارند و صدور این دستور آنان را نگران ساخته است. با این حال، پخش ترانه‌های احمد ظاهر، قیس الفت، شبنم ثریا، آدینه هاشم، فرهاد دریا، منصور و دیگر آوازخوانان فارسی زبان، در تاکسی‌ها متوقف نمی‌شوند. در یکی از تاکسی‌ها نشسته بودم که راننده به آهنگی از فرهاد دریا گوش می‌داد و بعدش آهنگی از منصور پخش شد. گفتم، این‌ها را میشناسی؟ گفت: «ای اکه چه پشت نام و نشان می‌گردی، صدای شان را دوست دارم. هرکسی فارسی بخواند من به آن گوش می‌دهم.»

سه: مردم تاجیکستان و به ویژه آنانی را که من در شهر دوشنبه ملاقات کردم، به شدت شیفته دو احمد در افغانستان هستند: احمدشاه مسعود و احمد ظاهر. یکی را به خاطر مقاومت علیه تروریسم و افراط‌گرایی می‌ستایند و دیگری را به خاطر هنر و آواز ماندگارش دوست دارند.

چهار: در شامگاهی بارانی و در حالی که خسته از کار به دیدن دوستی می‌رفتم، راننده تاکسی پرسید اهل کجایی اکه جان؟ گفتم، از افغانستان هستم، اما مدتی ست در سویدن زندگی می‌کنم. گفت، اهااا... شما برادران ما هستید. گفتم، من مهمان هستم و فقط چند روزی اینجایم. گفت، مهمان که نور چشم ماست.

گفتم، خیلی مهربان هستی اکه جان. گفت، ما همه یکی هستیم و باید با همدیگر مهربان باشیم. راننده هرچه تلاش کرد، نفهمید که سویدن در کجای جهان قرار دارد. گفتم کنار دانمارک و ناروی، بازهم نفهیمد.

 همبستگی مردم تاجیکستان با مردم افغانستان تحسین‌برانگیز است. تاجیک‌ها به خوبی می‌دانند که تمدن ایران بزرگ هنوز زنده است و مرزها و استعمار و ستیز با این تمدن نمی‌توانند آنرا نابود کنند.

پنج: هم‌آغوشی مسجد و می‌خانه. این حس قشنگی به آدم می‌دهد که در آخر هفته، مساجد، می‌خانه‌ها، طرب‌خانه‌‌ها و سالن‌های رقص به شدت مزدحم اند. کسانی که در جستجوی اسلام و خدا و مذهب‌اند، به مساجد می‌روند و کسانی که دنبال شادمانی و خوش‌گذرانی اند به می‌خانه‌‌ها و کافه‌ها و طرب‌خانه‌ها می‌روند. کسی که دوست دارد حجاب می‌بندد و کسی دوست ندارد، موهایش را در باد رها می‌کند.

شش: شهر غیر مسلح است. من به دلیل کار، نتوانستم از دوشنبه بیرون بروم؛ ولی در پنج روز اقامت در دوشنبه، هر روز بیشتر از یک‌ساعت را قدم زده‌ام. در این مدت، فقط دو مرد مسلح را دیدم که با کلاشنکف‌هایی در دست، از محل زندگی امامعلی رحمان، رئیس جمهوری تاجیکستان محافظت میکردند. شاید در داخل محوطه خانه و بخش‌های خاص آن، محافظان زیادی باشند، اما از کوچه‌ای که دوست من گفت، دیوار خانه رئیس جمهوری در آن قرار دارد با پای پیاده گذشتم و دو مرد مسلح در آنجا نگهبانی می‌دادند. من پلیس مسلحی در سطح شهر ندیدم.

هفت: آمیخته‌ای از زندگی شهر و روستا. در دوشنبه که شب‌هایش چراغانی و روزهایش پر از گل و پرنده است، می‌توانید شیک‌ترین و مدرن‌ترین زندگی را در کنار روستایی‌ترین زندگی ببینید. پاکیزگی در رفتار روزمره بسیاری از آدم‌ها مشهود است. پاکیزگی محض و بی ریایی کامل. این نکته میان آنانی که کت‌وشلوار چند هزار دلاری می‌پوشند، با مردان و زنانی پشمینه‌پوشی که از روستاهای دوردست به دوشنبه می‌آیند یکسان است.

هشت: ملاها از زندگی حرف می‌زنند نه از جهنم. دوست من که در پی فروپاشی افغانستان، به تاجیکستان مهاجر شد، می‌گوید پنج وقت نماز خود را در جماعت می‌خواند؛ در حالی که در افغانستان یک وقت نماز هم نمی‌خواند. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت در افغانستان، ملا ها دین را یک پدیده زشت، خشونت‌محور و خدا را موجود خشمگین و انتقام‌جو معرفی می‌کردند و او هم از مسجد و ملا بیزار شده بود. دوست من افزود، وقتی تاجیکستان آمد، برای دیدن مساجد  چندباری به نماز رفت. او گفت، اینجا ملا ها، از زندگی و زیباییهای آن حرف می‌زنند و این او را واداشته است هر روز به مسجد برود.

نُه: هر شهری با آدم‌هایش زیباست. من باور دارم که خشک‌ترین صحراهای آفریقا نیز زیبایی‌های به خصوص خود را دارند. اما زیبایی واقعی، با آدم‌های ساکن در یک جغرافیا ایجاد می‌شود. اگر من شهناز کامل‌زاده،  فیاض غیاثی، کامران کامل‌زاده، عدالت میرزا و دیگر دوستان عزیزم را در دوشنبه نمی‌دیدم، شاید  خاطره‌هایی به این زیبایی در ذهنم نمی‌داشتم. وقتی به خانه شهناز کامل‌زاده رفتم، در ورودی خانه‌اش، چشمم به این بیت خورد که با طرح قشنگی بر روی دیوار حک شده است: رواق منتظرِ چشمِ من آشیانۀ توست / کَرم نما و فرود آ که خانه خانۀ توست.

ده: وقتی هواپیما در میدان هوایی شهر دوشنبه نشست، بوی خاک وطن به مشامم رسید. وقتی دوباره هواپیما از آنجا بلند شد، از پنجره به چراغ‌های روشن شهر خیره شدم و گفتم خدا حافظ ای زیبا؛ همین‌گونه در آرامش و صلح بمان. دست دشمنانت کوتاه و چراغ‌هایت همیشه روشن. دوباره بر خواهم گشت و این‌بار به کوهستان‌هایت می‌روم و گل می‌چینم.

مختار وفایی

 


شاد زی با سیاه چشمان، شاد

که جهان نیست جز فسانه و باد

 

زآمده شادمان بباید بود

وز گذشته نکرد باید یاد

 

باد و ابر است این جهان، افسوس!

باده پیش‌آر، هر چه باداباد

              رودکی                    



Post a Comment

2 Comments

Anonymous said…
تشکر از زیبابینی اتان! شاد و موفق باشید!
Anonymous said…
خیلی ممنون از اشتراک مطالب مفید تان