مقداری از بانکِ قرضههی،
مقداری از دوستان و مقداری هم حاصل زحماتش بود که در مجموع پنجصد و پنجاه هزار
افغانی(ده هزار دالر) را آماده کرده بود و میخواست به بدهکاری اش بدهد.
پول در جیبش و چند دقیقهیی
در جوار کفایت مارکیت توقف میکند. آنجا به چند تماس از دوستانش پاسخ میدهد که در
این جریان چندبار به شخصی که در آن طرف مبایل صحبت میکرده ذکر خیری از پولهای
جیبش نیز کرده...(تصور کنید که تُن صدای ما در جریان صحبت با مبایل چقدر بلند است؟)
راه می افتد طرف منطقه
بابهیادگار و تاکسیی که در آن راننده و یک تنِ دیگر نشسته، او را دعوت میکند تا
بنشیند و به مقصد برساندش...حاجی با پول هنگفتی که در جیب دارد سوار تاکسی شده و
تاکسیران هم «پَلهکش» طرف مقصد حرکت میکند. اینجا حاجی اندکی شک میکند و از
راننده میپرسد چرا دیگر سواری نمیگیری؟ راننده میگوید نیازی نیست، همینطور سهتایی
راحتتریم...
در میسر راه که تاکسی اندکی
از شهر بیرون میشود، همکار تاکسیران، حاجی را بیهوش ساخته و دار و ندارش را میگیرد.
حاجی نیمههای شب گذشته
خودش را از جویچههای یک باغ نمناک در حوالی منطقه بابهیادگار شهر مزارشریف مییابد...جیب
و شکمش خالی و همه چیز از دست رفته...
امان از دزدهای مزار...
از حاجی نام و نشانی و عکس
نگذاشتم چون شاید این نوشته را بخواند و من هم نخواستم نمک بپاشمJ
البته همینقدر میگویم که
همشهری ام است، از ولسوالی شولگرهJ
0 Comments