پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب ایاز نیازی

هیچ‌کسی مقدس نیست

تصویر
یک زمانی فکر می‌کردم با کشتن یک آدم می‌توانم به آرامش برسم. شب‌ها با خودم نقشه می‌کشیدم. گاهی فکر می‌کردم که به خانه‌ شان نارنجک بیاندازم. گاهی نقشه می‌کشیدم که گاو پدرم را مخفیانه بفروشم و پولش را به یک تبهکار بدهم تا او را بکشد. گاهی هم خیال می‌کردم که خودم تفنگ کوچکی بخرم و یک روز صبح زود، هنگامی که در باغچه خانه‌اش بیل می‌زند به فرقش شلیک کنم.   نقشه‌های زیادی می‌کشیدم، اما خوشبختانه جرات انجام آنرا نداشتم. آن مرد مثل یک تومور در مغزم جولان می‌داد و هر روز نفرتی که از او داشتم چاق‌تر می‌شد. وقتی نقشه‌هایم را می‌کشیدم و به عملی کردن آن فکر می‌کردم در گوشه‌ی از ذهنم به یاد کودکانش می‌افتادم و منصرف می‌شدم. دوباره نقشه می‌کشیدم. گاهی در خیالاتم او را دار می‌زدم و گاهی با بمب کوچک دستی‌ منفجر می‌کردمش. یک روز عصر، صدای انفجاری از روستای بالاتر شنیده شد. گفتند آن مرد بدکردار را یک ماین کنار جاده به هوا پرانده و خانواده‌اش رفته تا توته‌های بدنش را جمع کند. فردای آن‌روز به مراسم جنازه‌اش رفتم. وقتی کودکانش را دیدم که سینه‌چاک و پا برهنه داد می‌زنند، من هم در گوشه‌ی به درخت توت