۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

آوارگی مرگ

درقبرستانی قدم می‌زدم که چشمم به گورنوشته‌ی خورد: «کاش خاک ایران آرام‌گه‌ من می‌شد».

 به یاد حرفی از غلام‌حسین ساعدی افتادم.

«مرگ در آوارگی، مرگ دربرزخ است. مرگِ آواره، مرگ هم نیست. مرگ آواره، آوارگی مرگ است.»

دنیای آواره‌هارا مرزی نیست. چه در رودخانه هریرود دفن شوی و چه درقبرستان‌های باشکوه اروپا.


سلطان‌زوی چگونه جیت میگ۲۱ را به پاکستان انتقال داد؟

«ترجمه گزارشی که در اکتبر 1986، در وب‌سایت معتبر «لاس‌انجلس تایمز» منتشر شده است.»
یک خلبان نیروی هوایی افغانستان، روز پنج‌شنبه، جنگندۀ «MIG-21» را به یک پایگاه هوایی پاکستان منتقل کرد و خواستار پناهنده‌گی در این کشور شد. حکومت با نشر بیانیه‌یی این خبر را تأیید کرده بود و گفته بود که یک جنگندۀ ساخت شوری متعلق به نیروی هوایی افغانستان در پایگاه هوایی کوهات نشست کرده است.
این پایگاه در 100 مایلی شهر اسلام‌آباد موقعیت دارد و حدود 40 مایل با مرز افغانستان فاصله دارد. مقام‌های حکومتی گفته‌ بودند که این خلبان خواستار پناهنده‌گی شده و درخواست وی در حال بررسی است.
آنان گفته بودند که این جنگنده برای گشت‌زنی بر مناطق شرقی افغانستان از کابل برخاسته بود و بعداً مسیرش را به مقصد پاکستان تغییر داد. به گفتۀ مقام‌ها، این جنگنده در پایگاه کوهات زیر نظارت قرار داشته و خلبان آن نیز مورد بازپرسی قرار گرفته است.
سفارت افغانستان برای اسلام‌آباد از اظهار نظر در این زمینه خودداری کرده بود.
این خبر ابتدا توسط یک سخنگوی حزب یونس خالص، رهبر یکی از گروه‌هایی که علیه حکومت کمونیستی افغانستان مبارزه می‌کرده، افشا شده است. او این خلبان را «محمدداوود» معرفی می‌کند که در پایگاه هوایی بگرام، در شمال کابل مشغول ایفای وظیفه بوده است.
این سخنگو که نمی‌خواهد هویتش فاش شود، گفته است، محمدداوود در کابل با افراد این حزب در تماس بوده و طرح انتقال هواپیما به گونۀ محتاطانه انجام شده است. به گفتۀ او، این خلبان می‌خواست به یونس خالص بپیوندد.
پیش از این نیز نظامیان افغانستان، هواپیماهای این کشور را به پاکستان فرار داده و در این کشور درخواست پناهنده‌گی داده و بعداً به شورشیان پیوسته‌اند، با این حال گروه‌های شورشی اعتبار فراری‌دادن این هواپیماها را به خودشان نسبت داده‌اند.
شماری از خلبانان و خدمه‌های هواپیمای افغانستان پیش از این نیز هواپیماهای این کشور را به پاکستان آورده بودند که آخرین آن‌ها انتقال دو فروند چرخ‌بال با اسلحۀ MI-24 در جولای سال 1985 بود.
از زمان کودتای کمونیستی ماه اپریل سال 1978 که طی آن سلطنت مشروطه از این کشور برچیده شد و راه برای ورود نیروهای شوری در دسامبر سال 1979 در این کشور هموار شد، نیروهای مسلح افغانستان دچار فرسوده‌گی و اختلاف نظر شده‌اند.

داوود سلطانزوی

برگردان: علی احمدی، سایت سلام وطندار


۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

تقصیر کیست؟


اگر تحصیل‌کرده‌یی بیکار است یا دست به گدایی می‌زند اصلا عجیب نیست. اگر خانواده‌ی فرزند نوزادش را بخاطر گرسنگی به فروش می‌گذارد اصلا عجیب نیست.
نه از تحصیل در دانشگاه‌ها چنان دانا و توانا می‌شویم که بازار کار جهانی به ما نیاز داشته باشد و نه کسی به ما جبر کرده که با زندگی در زیر خط فقر، ده تا فرزند را ردیف کنیم.
به نظر من، پدر یا مادری که نوزادشان را می‌فروشند تا شکم ده فرزند دیگر شان را سیر کنند جنایت‌کار استند.
 البته فرزندفروشی جزئی از فرهنگ غنی و هزاران ساله ماست. 
پدر و مادرها اگر فرزندان دخترشان را در نوزادی نفروشند، در نوجوانی حتما در بدل پول یا رمه گوسفند می‌فروشند.
پدر من ۸ فرزند دارد. در حالی که کُل سرمایه‌ و عاید سالانه‌اش برای برآورده ساختن نیازهای حتی یک فرزند -آن‌هم براساس معیارهای جامعه افعانستان - کافی نیست.
از میان ۸ فرزند پدرم، تنها من توانستم یک برگه‌ی بی‌ارزشی از یک دانشگاه بدست آورم که آن هم به درد هیچ کاری نمی‌خورد. پول آن‌را هم خودم از کوه و کمر تامین کردم، در غیر آن شاید مثل هزار کارگر دیگر در مرز ایران تیر می‌خوردم و خوراک کلاغ‌ها می‌شدم. روزی اگر بیکار بمانم، اصلا کسی را ملامت نمی‌کنم، هرچند سیستم در این زمینه مقصر است.
از بحث دور نشوم؛ می‌خواستم این‌را بگویم که پدرم یکی از میلیون‌ها "مرد افغانی" است که با ردیف کردن فرزندان، زندگی را بر خود و فرزندان شان تلخ می‌کنند.
به آن‌هایی که فرزندان شان را بخاطر قحطی کرونا می‌فروشند کمک کنید تا کودکی از آغوش پدر و مادرش دور نشود.
ففط لطف کنید و هنگام کمک، به پدر خانواده‌ توصیه کنید که بس است کاکا!!
اگر این توصیه را نفهمید، یک‌ بسته کاندوم در جیبش بگذارید.

از بغض‌های فروخفته


چیزهای زیادی را باید بنویسم. بغض‌های زیادی را باید بیرون بدهم. در مورد اتفاقات زیادی باید حرف بزنم. گوشه‌های تاریک و خاک خورده ذهنم را که گاهی یادآوری از آن ها مرا آتش می‌زنند باید باز کنم. باید آن تکه‌های سیاه را از ذهنم، از دلم و از اعماق وجودم بیرون بکشم. چگونه می‌توانم این کار را بکنم؟ با کسی در این مورد حرف بزنم؟
در گوشه‌ی بنشینم و بلند بلند حرف بزنم... با خودم، با درخت‌ها و دیوارها...
بنویسم؟ در وبلاگم یا کتابچه خاطراتم؟ یا هم در فیسبوک و توییتر که چندتا جارچی لایک و کامنت کنند...نمی‌دانم...
اما گاهی که به یاد کودکی‌ام می‌افتم، آنروزهای تباه آزارم می‌دهند. کودکی و نوجوانی...چرا من سزاوار آن همه رنج و تنهایی بودم؟
نه. نباید در این مورد شکوه کنم. بیهوده است. میلیون‌ها تنِ دیگر در شرایط بدتر از من بودند...
من باید سخت و مقاوم بمانم!
سخت و شکست ناپذیر!
هرچند ناچیز و ناتوانم.

۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۹

فئودال روستای ما درگذشت

 حاجی رستم بای، فئودال روستای ما بود. نام او با زمین، زمین‌داری و عیاری گِره خورده بود. همیشه خنده‌ی بر لب داشت که واقعی‌ بود. مرد دسترخوان‌دار و سخی که با تهی‌دست و ثروتمند یک‌سان حرف می‌زد.
پدرم او را ماما صدا می‌زد و او همه ما را خواهرزاده صدا می‌زد. من هیچ‌گاه نپرسیدم که چه رابطه‌ی میان این ماما و خواهرزادگی وجود دارد، چون اوج احترام و صمیمیت را در  زبان و رفتارش می‌دیدم.
آن سال‌های نه چندان دور که او هنوز به خانه خدا مشرف نشده بود و " رستم بای" بود را به یاد دارم.
او اسب‌های داشت برای بُزکشی، کارگرانی داشت برای شخم‌زدن زمین‌های حاصل‌خیزش و پسرانی که در روستا به ذکاوت و هوشیاری شهره بودند.
کودک بودم که اولین‌بار چشمم  صفحه رنگی تلویزیون را دید. در خانه رستم‌بای بودیم و در عروسی یکی از پسرانش.
سال‌های بعد که به شهر کوچید بیشتر می‌دیدمش.
یک روز به من زنگ زد و گفت خواهرزاده زود بیا خانه کارت دارم.
خانه‌اش که رسیدم گوشه‌یی نشسته بود و تلویزیون تماشا می‌کرد. گفت: او خواهرزاده حرامزاده،(همیشه مزاح و شوخی می‌کرد) در حق وکیل...چه کار کردی که از دستت فغانش برامده؟
گفتم: حاجی ماما من کاری نکردم، اتفاقی افتاده؟
گفت: وکیل...(یک نماینده بلخ در پارلمان) با من تماس گرفت و گفت خواهرزاده‌ات چیزهای در مورد من در رسانه‌ها منتشر کرده و باید جلوش را بگیری...
یکی از گزارش‌هایم واکنش سخت یک عضو پارلمان را در پی داشت که آن نماینده با حاجی رستم بای مرحوم رابطه تجاری و رفاقت داشت.
نمی‌دانم چگونه دانسته بود که این مرد بزرگوار می‌تواند مرا به تعبیر وی "اصلاح" بسازد.
پس از آن هربار که مرا می‌دید می‌گفت: او خواهرزاده باز فِغان کدام وکیل را کشیدی؟

باورم نمی‌شود که آن مرد تنومند و آن زمین‌دارِ سخی به زمین افتیده باشد.
سال گذشته حاجی ملُک‌بای درگذشت. مردی که به صلح و مصالحه شُهره آفاق بود. در پی آن جمادار کاکا درگذشت. مردی که همیشه حرفی برای خنداندن دیگران داشت. هفته گذشته حاجی ملامحمد حمیدی درگذشت. پیر خرد مند و شاعر آوارگی‌ و غربت ما.
احساس می‌کنم روستای ما برای همیشه خالی شده است. خالی از مردانی که در حرف و عمل یک سر و گردن از دیگران بالا بودند و پیش‌قدم در همه کارهای خیر و صلح.

روح تان قرین آرامش باد.
برای بازماندگان آرزوی صبوری و شکیبایی دارم.

۲۲ فروردین ۱۳۹۹

روزهای سختی در پیش است

فکر می‌کنم در این روزهای پر از مرگ، وظیفه ما تنها این نیست که در خانه بمانیم و مُرده‌ها را حساب کنیم. ما باید خودمان را آماده‌ی کار و زندگی در جهانی بسازیم که شکل و شمایل آن به میل کرونا تغییر می‌کند.
جهانی که رویاها، موقعیت‌ها، ظرفیت‌ها و توانایی‌ها در آن متفاوت خواهد بود. در آن جهان شاید تنها کسانی پیروز باشند که طرح نو در اندازند.
من حداقل کاری که می‌توانم این است که تلاش می‌کنم خودم را از لحاظ ذهنی آماده‌‌ بسازم تا از تغییراتی که در راه است نترسم.
روزهای سختی در پیش است.
باید قوی بمانیم!

دریغ از یک گیلاس آب، امیرمحمد چگونه به کرونا مبتلا شد و چگونه جان داد؟


مختار وفایی
امیرمحمدنوری مرد ۵۳ ساله بود که  ساعت هشت صبح روز چهارشنبه در شفاخانه ویژه مراقبت از بیماران کوید۱۹ در شهر مزارشریف فوت نمود. امیرمحمد تا هفت ساعت قبل از مرگ، با دوستان و خانواده‌اش تماس تلفنی داشت و نیز با یکتن از خبرنگاران بصورت تصویری صحبت کرده بود.
جریان صحبت تصویری امیرمحمد با حسن سرداش خبرنگار در فاریاب نشان می دهد که امیرمحمد تا هفت ساعت قبل ازمرگ می توانست بدون دستگاه آکسیجن صحبت کند. او در این تماس ویدیویی، پیهم از نارسایی مسوولان شفاخانه می‌گوید و می‌افزاید که در بیست و چهارساعت فقط یکبار به او سر زده اند.
همسرِ امیرمحمد کارمند جمعیت هلال احمر در شمال افغانستان است و خود امیرمحمد در بخش ترانسپورت این اداره کار می‌کند. او از یک ماه بدینسو گروه سیار این اداره را برای بررسی مسافران در کمربند ورودی شهر مزارشریف همراهی می‌کرد. این گروه سیار مسوولیت دارد تا کسانی را که وارد شهر مزارشریف می‌شوند از لحاظ صحی بررسی کنند تا افراد آلوده به کرونا شناسایی شوند.

رسول باور(مستعار) یکی از دوستان نزدیک امیرمحمد که تا ساعات پایانی آخرین شب زندگی‌اش با او در تماس بوده می‌گوید که امیرمحمد در آخرین شب به شدت تشنه بود، اما مسوولان شفاخانه به او یک گیلاس آب نداده اند. به گفته رسول باور، مسوولان شفاخانه مراقبت از بیماران کوید۱۹ در مزارشریف، در بیست و چهار ساعت، فقط نصف یک قرص نان برای امیرمحمد داده بود و امیرمحمد به دلیل اوضاع نابسامان شفاخانه و رفتار غیر انسانی داکتران موظف، به شدت از لحاظ روحی آسیب دیده بود.
امیر محمد در پیام صوتی که به این دوست خود فرستاده می‌گوید که در جریان بررسی مسافران در کمربند ورودی شهر مزارشریف به کرونا آلوده شده است. باوجودی که امیرمحمد کارمند صحی نبود و در بخش ترانسپورت اداره جمعیت هلال احمر کار می‌کرد، اما داکترهای موظف در گروه سیار این اداره، او را موظف کرده بودند که مسافران را بررسی کنند. این برخورد غیرمسلکی داکتران موظف توسط جمعیت هلال احمر نه تنها جانِ امیرمحمد را گرفت، بلکه باعث شد تا افراد دیگری نیز به این ویروس مصاب شوند. طغرول باجه امیرمحمد که با او تماس داشته نیز به کرونا مصاب شده است. ممکن است افراد دیگری از جمله اعضای خانواده و همکارانش نیز به این ویروس مصاب شده باشند که هنوز تحت بررسی و آزمایش قرار نگرفته اند.
دفتر جمعیت هلال احمر در شمال افغانستان با پخش خبرنامه‌یی تایید کرده است که امیرمحمد در کمربند ورودی شهر مزارشریف در جریان بررسی مسافران به کرونا مصاب شده است. این اداره وضاحت نداده است که چگونه مسوولیت یک داکتر و یک کارمند صحی را به یک راننده واگذار کرده است؟ کاری که زندگی امیر محمد را به کام مرگ کشاند و عاملان آن باید مورد مواخذه قانونی قرار بگیرند.
امیرمحمد پس از آلوده شدن به ویروس کرونا، پنج روز در قرنطینه خانگی بود و پس از بدتر شدن وضعیت تنفسی‌اش به شفاخانه مراقبت از بیماران کوید۱۹ منتقل شد. او پنج روز دیگر را در این شفاخانه سپری کرد و یک روز پس از آن‌که نتایج آزمایش‌هایش مثبت اعلام شد فوت کرد.
امیرمحمد تا آخرین شبی که زنده بود، به خانواده و دوستان نزدیکش گفته بود در مورد اینکه او در جریان کار در کمربند ورودی مزارشریف به کرونا آلوده شده چیزی نگویند. همکاران امیرمحمد در جمعیت هلال احمر، از او خواسته بودند که در این مورد چیزی نگویند، چون ممکن است به دلیل تهدید کرونا، کار آنان تعطیل شده و آنان از امتیازات محروم شوند.
در فایل‌های صوتی که امیرمحمد به دوستانش در مسنجر فیسبوک فرستاده به وضوح دیده می‌شود که او از همکارانش بابت اینکه او را وادار به بررسی مسافران کرده عصبانی است. او حتی ابتدایی‌ترین سواد در بخش مراقبت‌های صحی را نداشت، اما داکتران موظف در کمربند ورودی مزارشریف از او در این زمینه استفاده کرده است.
اعضای خانواده امیرمحمد از مرگ مشکوک او و عدم رسیدگی کارکنان شفاخانه مراقبت از بیماران کوید۱۹ در مزارشریف ناراحت استند.
مرگ امیرمحمد اعتراض و نگرانی گسترده‌ی باشندگان شهر مزارشریف از بی توجهی مسوولان صحی و کارکنان شفاخانه مراقبت از بیماران کوید۱۹ را در پی داشته است.
مسوولان صحت عامه بلخ و دفتر جمعیت هلال احمر در شمال، تاکنون هیچ پاسخ قناعت‌بخشی در این مورد نداده اند.

پست ویژه

بوی خوشِ کاغذ؛ خداحافظ رسانه‌های چاپی

  شاید خداحافظی با رسانه‌های چاپی برای بسیاری از روزنامه‌نگاران و خوانندگان روزنامه‌ها نگران کننده و حتی پذیرفتن آن سخت باشد، اما تحولی اس...