یک روز گرم تابستان در سال ۲۰۱۶ که جمعه بود و دلتنگی، من و نیلوفر همسرم تصمیم گرفتیم تا به استالف برویم.
نه من و نه همسرم قبلا استالف را دیده بودیم، اما هردو میدانستیم که "استالف مهمانخانه افغانستان است."
بلاخره با یک دوست شمالیوال تماس گرفتیم و او دوست دیگری را در استالف هماهنگ کرد تا از ما پذیرایی کند.
با ترس و دلهره رفتیم، اما بسیار خوش گذشت. با چنارها و درختها عکس گرفتیم. دوغ خوردیم و اسب دواندیم.
با میزبان ما که یک انسان شریف و نیک است به بازار صنایع دستی استالف رفتیم و یک حاجی محترم از ما به زیبایی استقبال کرد. با تحفههای قشنگ از میان کوچههای پر درخت و با شکوه، به سمت شهر کابل حرکت کردیم.
در شاهراه کابل-شمالی، در حالی که به آرامی به سمت شهر میراندیم، یکباره نیلوفر صدا زد: مختار مختار آدمهای مسلح... از آیینه عقب نما دیدم که میل یک کلاشینکوف از پنجره یک موتر به سمت ما بلند شده. سرعت را بیشتر کردم و به اسلحهام دست بردم تا اگر توانستم کاری کنم. شاهراه مزدحم بود و برای حدود دو دقیقه از آنها فاصله گرفتیم. دوباره بوق شبیه وسائط نظامی بلند شد و دو موتر کرولا مملو از افراد مسلح در برابر ما قرار گرفتند.
در یکی از موترها پنج نفر نشسته بودند. در کنار راننده یکتن که کلاشینکوف خود را به سمت ما گرفته بود کلهاش را از پنجره بیرون کشید و با دشنامهای زشت گفت ایستاد شو. وقتی دیدم کاری ساخته نیست، با اشاره دست گفتم چه شده؟ چی میخواهید؟ دوباره دشنام داد و با مخابره صدا میزد: عقاب یک عقاب یک... و نفهمیدم چی میگفت...
دیدم که کاری از من و آن اسلحه کمری ام ساخته نیست، تمرکز کردم تا در میان ازدحام موترها راهی برای فرار پیدا کنم. به سمت راست جاده در میان موترهای بزرگ باربری زدم و در پناه یکی از آنان آرام آرام حرکت کردم. چند قدم بعد، از جاده بیرون شدم و در یک گلفروشی پلاستیکپوش در کنار جاده پناه گرفتم. موتر را رها کردیم و رفتیم داخل گلفروشی. چند لحظهیی دست به اسلحه کمری، به گلها نگاهی انداختیم و دیدیم که از آن هیولاها نشانی نیست.
دوباره حرکت کردیم و با هزار دلهره و ترس به مرکز شهر در خانه رسیدیم.
آن هیولاهای مسلح شاید ما را نمیشناختند. فکر میکنم تنها مشکل شان این بود که همسرم با من بود. یک زن جوان چرا با یک مرد جوان به سمت شمالی سفر کند؟ این خودش نمادی از فتنه است!!!
رشد تفکر افراطیت و سلفیت در شمالی به حدی تقویت شده که زن را نمادی از فتنه و شر میپندارند. آنروز اگر من واکنشی به دشنامها و تهدیدهای شان نشان میدادم، بدون هیچشکی در روی جاده بر ما آتش میگشودند. بعدا هم جادهصافکنهای شان در فیسبوک چیزهایی مینوشتند.
وقتی خانه رسیدیم، نیلوفر همسرم گفت خسته شده بودم و سرم را روی شانهات گذاشته بودم، شاید به این دلیل عصبانی شده و ما را با کلاشنکوف تهدید کردند. نمیدانم، گیج بودم و هنوز هم نمیدانم چرا ما را آنگونه تهدید کردند و دنبال بهانه بودند تا شلیک کنند. خوشحالم که نیلوفر نگذاشت عصبانی شوم و آنان را بیشتر خشمگین بسازم.
آنها شاید اعضای گروهکهای تبهکاری مانند حمید خراسانی، حسیب قوای مرکز یا گاردهای امانالله گذر بودند، اما در برخورد با زنان، سختگیرانه از طالبان استند. همین گروهکها، نیروی مسلط بر روح و روان یک بخشی از شمالی استند. از خیرخانه تا استالف و از پروان تا کاپیسا و پنجشیر.
همین گروهکها را قدرتمندان شمالی که در پارلمان، وزارتها و ریاستها تکیه زده اند برای اهداف نامشروع شان حمایت میکنند.
همین گروهکها، با فعالیتهای تبهکارانه تحت نام دفاع از ارزشهای جهاد و مقاومت، مشروعیت اجتماعی نیز بهدست میآورند.
در چنین وضعیتی، تیرباران شدن زن شجاع و نترسی مانند #فرشته_کوهستانی، اتفاق قابل پیشبینی است.
عکس از همان روز است.
0 Comments