روایت است که وقتی بمبافکنهای شوروی این بمب را روی روستای ما انداخت، بی هیچ آتش و صدایی به زمین افتاد. بمب منفجر نشد و دستِ مردان روستا افتاد. مردان روستا با شجاعت و از خودگذری عجیب، بمب را خنثا کرده و جعبهی آنرا تخلیه کردند.
آنزمان، پدر و مادرم جوان بودند و روستای ما نیز محل فعالیت جهادیستها
بود.
عکس از بدنهی همان است که هنوز در روستا است. اکنون از این جعبه در کارهای مختلف زراعتی
استفاده میشود.
مثلا پدرم گاهی در آن تنباکو میکوبد، گاهی تخمهای گلچینشده زراعتی را
نگهداری میکند و گاهی بادنجان رومی خشک شده را آرد میکند. این جعبه، در فصل
برداشت محصولات زراعتی، با احتیاط و احترام روی شانههای مردهای روستا، از این
خانه به آن خانه منتقل میشود.
فکر کنم در روستا به آن "اوغور" یا چیزی شبیه به این میگویند.
من بارها در فصل زمستان، کنجاره گاو را در آن کوفته و خُرد کرده ام 😊
بمبی که قرار بود روستا را با خاک یکسان کند، حالا تبدیل به جعبه جادویی
دهقانها و موثرترین ابزار کاری در روستای ما شده است.
از زمان پرتاب این بمب روی روستای ما شاید حدود چهل سال بگذرد. نمیدانم
سرگلوله بمب در هوا منفجر شده و بدنهی آن دست مردهای روستا افتاده یا اصلاً منفجر
نشده و همین روایت نخستین درست است.
پدر و مادرم حالا به جمع محاسنسفیدهای روستا پیوسته اند، جنگ اما همچنان
جوان مانده و هر روز، روی دستهای مردم جنازه میگذارد.
چند روز قبل از مادرم در مورد این بمب پرسیدم. گفت خانه همسایه است، و
بعداً این عکسها را فرستاد.
کاش سرنوشت همه بمبها چنین میشد.
![]() |
مادرم گلثوم و پدرم محمد اسحاق، با نواسه شان زهره |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر