۱۶ بهمن ۱۳۹۱

پرتو نادری نویسنده و شاعر آزادی خواه را فاسدان حاکم می آزارند!

از چندین روز بدینسو خبرنگاران، روزنامه نگاران و فعالان افغان در شبکه های اجتماعی واکنش های تندی در رابطه به صدور حکم بازداشت نویسنده و شاعر مطرح کشور آقای پرتو نادری ایراد کرده اند.
حکم بازداشت آقای نادری به اساس  قانون رسانه های همگانی غیر قانونی بوده و باید این مساله را کمیسیون رسیدگی به شکایات وزارت اطلاعات و فرهنگ بر رسی نماید.
آقای نادری پس از نوشتن مقاله ی در رابطه به حرف های داوود علی نجفی وزیر ترانسپورت که گفته بود" کرزی را من رییس جمهور ساختم وگرنه داکتر عبدالله رییس جمهور بود" توسط دادستانی کل که وزیر ترانسپورت از وی شکایت کرده بود بازداشت شد.
آقای داوود علی نجفی در زمان انتخابات ریاست جمهوری گذشته رییس کمیسیون مستقل انتخابات بود و گفته می شود نقش مهمی در برنده شدن آقای کرزی رییس جمهوری کنونی داشته است.
این هم لینک گزارش از تقلب و فساد وی در وزارت خانه و کمیسیون مستقل انتخابات:
http://www.youtube.com/watch?v=7leoXCwgmH8&feature=share


۱۴ بهمن ۱۳۹۱

ماموران امنیت ملی مانع ورود مختار وفایی به نشست "ائتلاف شمال" شد...

تحقیر و توهین خبرنگار خبرگزاری رشد توسط ماموران امنیت ملی بلخ
خبرگزاری رشد که یکی از معتبرترین آژانس های خبری کشور می باشد،در اکثر ولایات افغانستان خبرنگاران سیار برای پوشش خبری موضوعات خبری و گزارش های روز دارد.
مختار وفایی خبرنگار این خبرگزاری در مزارشریف می گوید، روز یکشنبه(8دلو) که بخاطر پوشش خبری نشست رهبران جهادی و سیاسی کشور در هوتل الماس شهر مزارشریف رفته است،با تحقیر و توهین ماموران امنیت ملی مواجه شده است.
آقای وفایی می گوید: «بدون کدام دلیل موجه ماموران امنیت ملی در حال تلاشی، کمره ی عکاسی ام را از من گرفت و به تحقیر و توهینم پرداخت،آنان فکر می کردند که من از وسایل جمع شده از نزد مردم(قوطی سگرت،قوطی نصوار،شانه،قیچی و ...)تصویر گرفته ام،در حالی که این کاملاً یک موضوع پوچ وبی معنی است.»
به گفته ی آقای وفایی ماموران امنیت ملی، وی را بدون اینکه حرف ها و دلایل وی را بشنود،وی را سرزنش نموده و فحش های بی موردی را به وی نسبت داده است.
خبرنگار خبرگزاری رشد در مزارشریف می افزاید که یکی از ماموران بلند پایه ی امنیت ملی،دستور بازداشت و به نظارت خانه انداختن وی را به مامورانش داده است که وی در این جریان با میل تفنگ و قنداق از هوتل خارج برده شده و با پا در میانی خبرنگاران و فرهاد منیر سخنگوی والی بلخ دوباره به هوتل داخل شده و کمره عکاسی اش تا آخرین لحظات برنامه در اختیار ماموران امنیت ملی بوده است.
در همین حال شاکر شکران خبرنگار تلویزیون آرزو نیز می گوید که ماموران حوزه دوم امنیتی شهر مزارشریف نیز چند روز قبل ضمن ایجاد مزاحمت برای آنان در هنگام تهیه ی گزارش کمره ی آنان برای لحظاتی توقیف نموده و با آنان رفتار زشت و ناپسندیده نموده اند.
با تلاش های زیادی ماموران امنیت ملی در بلخ حاضر به پاسخ در مورد چگونگی برخورد شان با خبرنگار خبرگزاری رشد نشدند و در عین حال قرار است فردا دوشنبه،ساعت دو بعد از ظهر خبرنگاران بلخ در یک کنفرانس مطبوعاتی چالش ها و تهدیدهای خبرنگاران بلخ و بخصوص مسایل تحقیر و توهین خبرنگاران توسط ماموران امنیتی را به بحث بگیرند.
بشارت رحیمی
خبرگزاری رشد

مولوی حیات الدین،شیخ افراطی ی که اسلام را وارونه جلوه می دهدد


- مختار وفایی

 مولوی حیات الدین حیات صاحبی، یک تن از خطبا و علمای دینی محافظه کار در شهر مزارشریف است که از چندی بدینسو در میان شهروندان مزارشریف و در شبکه های اجتماعی سر زبان ها افتاده و بحث‌های زیادی میان موافقان و مخالفان وی روی بعضی از گفته ها و مواردی را که در سخنرانی هایش مطرح کرده است صورت می گیرد.
مولوی حیات الدین،بیشتر سخنرانی هایش را در روزهای بهار و تابستان در صحن روضه‌ی حضرت علی در جمع صدهاتن از شهروندان مزارشریف و در فصل های زمستان در مساجد مختلف ایراد می کند،بعضی از سخنرانی های وی را شبکه های رادیویی محلی،همانند ستاره سحر که بجز از سخنرانی های مولوی حیات الدین،همه ساعات نشراتی اش را با آهنگ ها و برنامه های موسیقی پر کرده است،نشر می کند و صدای وی را هراز گاهی از کراچی های کست فروشی در پسکوچه های مزارشریف نیز می توان شنید.
وی یکی از پر طرفدارترین علمای اهل تسنن در مزارشریف می باشد.
حیات الدین صاحبی عضو شبکه‌ي اجتماعی فیسبوک می باشد و بعضی از سخنرانی هایش را در شبکه‌ي یوتیوب میگذارد.چنانچه خودش باری در صفحه اش چنین نوشته بود: تعدادی زیادی از دوستانم  از من  در فیسبوک گلایه کرده اند که در این اواخر سخنرانی هایم را در یوتیوب نمی گذارم و پس از این تلاش می کنم سخنرانی های تازه ام را در  یوتیوب آپلود نمایم.
تعدادی زیادی از سخنرانی های وی در شبکه‌ي یوتیوب موجود می باشد و همواره وی را در سخنرانی هایش یک کمره مین نیز همراهی می کند.
چندین مورد گفته های مولوی حیات تا حال در میان شبکه های اجتماعی خبرساز و جنجال بر انگیز شده است.
خوردن بول پیامبر اسلام توسط یکی از صحابه، که پامبر اسلام به گفته ی مولوی حیات در این مورد گفته است: هرکسی که بول مرا نوش جان کند تا آخر زندگی دیگر تشنه و گرسنه نمی شود و همچنان در آتش دوزخ نمی سوزد.
وهمچنان موردی را که بتازگی ها گفته است:
(یک ریش سفید مصروف لواط بود خدواند او را دید و ملایک را گفت که صبر کن که چند دقیقه که ریش سفید لذت ببرد.)
در حقیقت همین موارد باعث شده است که مولوی حیات الدین بیشتر در میان شبکه های اجتماعی که بیشترین استفاده کنندگان آنرا نسل جوان تشکیل می دهد جلب توجه گردد.
بعضی از مواردی را که آقای حیات الدین تا هنوز در بعضی از سخنرانی هایش  در مورد پیامبر اسلام و بعضی از گفته های بزرگان ارائه نموده است،برای نسل نو افغانستان که امروز سرگرم دنیای نوگرایی و واپس گرایی است کاملاً نا آشنا و جدید می‌باشد.
اما از میان صدهاتن از کسانی که زیر منبر مولوی حیات نشسته اند و این یاوه گویی های وی را میشنوند،بجای این‌که با شنیدن این‌ها به منطق شان،اسلام و مقدسات بیاندیشند،تحت تاثیر فریادهای حیات الدین رفته و زار زار می گریند،چنانچه در ویدیوی که نشان می دهد مولوی حیات از نوش جان کردن بول پیامبر اسلام توسط یکی از صحابه،پس از اینکه وی در یک شکاف زمین بول می کند روایت می کند،حاضرین در مجلس به گریه می افتند و مولوی حیات برای آنان دعا می کند تا از این نعمت بی نصیب نمانند.
این ویدیو در صدها صفحه ی انترنتی منتشر شد و منتشر کنندگان آنرا نمونه‌ي کوچکی از عقیده های پوچ مردم مسلمان افغانستان عنوان می نمودند.
اما آنچه مهم و در حقیقت خبر ساز تر است، این است که چرا تاحال،هیچ عالمی،هیچ روشنفکری و هیچ شهروندی در مورد این گفته های مولوی حیات نظرش را بطور رسمی ابراز نکرده و همچنان شنونده‌ي این هذیان ها می باشند.
بدون شک که جامعه‌ی افغانستان یک جامعه‌ي سنتی،مذهبی، عقب مانده و بدور از همه مزایا و واقعیت های زندگی می باشد.
در حقیقت در این سرزمین ملاها پیشتازان و حاکمان اصلی بوده اند و هستند،در سال های جهاد و مقاومت اکثریت رهبران و فرماندهان جنگی مردم افغانستان را ملاها و عالمان دینی که در مدارس ایران،پاکستان و عربستان تعلیم دیده بودند تشکیل می داد و در حقیقت از چندین نسل در افغانستان بدینسو روحیه‌ی مذهبی و دینی و در سایه‌ی تعبیر های نادرست و نا آ‌گانه از اسلام و حقایق در ذهن ها پیچ‌کاری می شود و هم اکنون اکثریت مردم افغانستان هر آنچه را که این ملاها می گویند،همان نقل قول های مستقیم از زبان خداوند و پیامبران وی می دانند،در حالی که دیده شده است، تا حال حیات الدین های زیادی با تعبیرهای نادرست نه تنها اینکه‌ به اسلام و مقدسات توهین کرده اند،بلکه چهره‌ی اسلام و مسلمانان افغانستان را به جهانیان خرافه و جهل تبارز داده اند.
در این نوشته می پردازیم،به آنچه در شبکه های اجتماعی در مورد سخنرانی ها و گفته های ناب جناب حیات الدین در این اواخر منتشر شده است.
تعدادی از کسانی که ویدیوی سخنرانی های مولوی حیات را در صفحه های انترنتی دیده شنیده اند،وی را یک ملای افراطی و نا آگاه دانسته و یگانه عامل بدبختی کشور را حاکمیت ملاهای از همین طیف بر روحیه‌ي ملت خوانده اند.
بهاره رویش در صفحه‌ي شخصی فیسبوک خود می نویسد:   
«این مولوی(حیات الدین حیات) و ملاهایی مثل این جامعه ما را به تباهی می کشانند. ما را از رشد و پیشرفت باز می دارند. اسلام را نباید از دید این مولوی ها بنگریم. این ها از پاکستان و ایران جیره می گیرند. این ها مخالف جهانی شدن، کثرت گرایی، عشق، ادبیات و ارزش های دیگر هستند. این ها زنان و مردان بی سواد ما را به خود خیلی جلب کرده اند و با حرف های فریبنده شان فکر های جوانان ما را هم متاسفانه مغشوش کرده اند.»
بیشترین حساسیت ها در مورد مولوی حیات الدین در شبکه های اجتماعی زمانی گسترده می شود که ویدیوهای بعضی از گفته های ناب وی در این شبکه ها منتشر می شود.
در میان صدها نظریه‌ي بازدیدکنندگان ویدیوی تصویری مولوی حیات که در آن از خوردن بول پیامبر اسلام حکایت می کند،محمدالله یکی از آنان است که چنین نوشته است:
«این مولوي خدا ناترس،در شهر مزار شريف اقامت دارد. چندين مرتبه همچو خطا هاي را انجام داده است.این ملا کاش خودش در آن زمان می‌بود که یک دو گیلاس بول را نوش جان می‌کرد و یک کمی گ... هم میخورد که تا قیامت گرسنه نمی‌شد.آیا چیز دگر نبود که این ملای کثافت این مزخرفات را می‌گوید! آیا این توهین به حضرت محمد نیست؟»
در همین حال تعدادی دیگری با دیدن و شنیدن این گفته های مولوی حیات وی را مخالف اسلام و دست نشانده دشمنان اسلام می‌دانند و از این که بر روحیه ی مردم حاکم است تاسف می خورند.
ایوب محمدی در این مورد چنین نوشته است:
«دین مقدس اسلام سال های زیادی است که در گرو این دوکاندان دین است و این‌ها با تعبیرهای اشتباه و دروغین می خواهد اسلام را ضعیف و خرافاتی جلوه دهند.چنانچه یکی از بزرگان گفته اند: اگر میخواهید حقیقتی را تخریب کنید،علیه وی نجنگید،از وی بد دفاع کنید.این جاهلان نیز از اسلام بد دفاع می کنند و دشمنان اصلی این دین مقدس هستند.»
همچنان شخص دیگری بنام جاوید احساس صافی در مورد یکی از سخنرانی های مولوی حیات که در فیسبوک منتشر شده است گفته است:« اين شخص خيلي ميخواهد عوام فريبي كند و ميداند كه مردم بيچاره و بي‌سواد در مقابلش نشسته و هر چه را كه با فرياد و درد بگويد مردم بدون آنكه بفهمند فقط گريه می‌كنند»
در همین حال تعداد دیگری، علما و و روشنفکران به باد انتقاد گرفته اند و سکوت آنان در برابر حیات الدین ها خیانت به اسلام و حقیقت دانسته اند.
حیات الله جواد در این مورد می نویسد:
«اين آدم، دروغگو و نماینده‌ي انگليس است تا آموزه‌هاي اسلامي را نادرست، و زيبايي‌هاي اسلام را به صورت ماهرانه تحريف نموده و مسلمانان را به بیراهه ببرد.
جالب اين جاست که  تيكه داران دين، از شيعه و سني در قبال اين وهابي مفتري سكوت كرده اند!»
در همین حال تعدادی دیگری از این گفته‌ها و باورهای آقای حیات الدین حمایت نموده و وی را حامی اسلام و یک عالم آگاه دینی می دانند.
قسیم شمس نظری،یکتن از کاربران فیسبوک،در مورد وی می‌نویسد:
« نزد من مولوی حیات الدین، یک عالم دین هست، بیشتر از یک «ملا»ی امروزی(که چندان از ملاهای امروزی خوشم هم نمی آید...!)
در این هیچ شکی نیست که هر کسی (خواه در هر کسب و پیشه یی باشد) کمی و کاستی های خود را دارد... و مولوی حیات الدین نیز، فرشته نیست!
در شبکه های اجتماعی تعدادی اندکی به حمایت از مولوی حیات الدین می‌پردازد،در میان صدها نظریه و نوشته‌ها چند نوشته‌ی کوتاه از موافقان وی به چشم می خورد.
صافی هاشمی یکی از این‌هاست که می نویسد: «
انسان خالی از خطا و اشتباه نیست . شاید مولوی حیات الدین گفته های نا پخته‌ای زیادی گفته باشد. ولی تا حدی برای مردم عوام ما خوب است زیرا خلای جهالت اکثریت مردم را در مورد دین همین ملا ها پر میسازد،مردان بزرگ اشتباهات بزرگ.»
ایام الدین رساخ یکتن از کاربران دیگر فیسبوک به حمایت از مولوی حیات الدین چنین می نگارد: مولوی صاحب حیات الدین حیات واقعا عالم پرافتخارافغانستان است،بخصوص درسمت شمال کشور.


نکته‌ي اخیر:
شبکه های اجتماعی در افغانستان تاهنوز زمینه‌ را برای ابراز نمودن عقاید و باورهای شخصی افراد به گونه‌ي دلخواه شان و همچنان نشر هرگونه مطالب انتقادی و افشاگرانه مساعد ساخته است،اما تا حال کمتر در این شبکه ها دیده شده است که مسایل به گونه‌ى علمی و مسلکی مطرح گردد.
کسانی که مولوی حیات و موارد دیگری را تاهنوز به باد انتقاد گرفته اند و همچنان روشنفکران و علمای آگاه را مورد انتقاد قرار داده اند که چرا در برابر حیات الدین ها خاموش نشسته اند،خودشان به همان چند واژه‌ي انتقادی آن هم در شبکه های اجتماعی اکتفا کرده اند.
پس اگر نسل نو افغانستان،بخصوص آنانی که خود را به نحوی در برابر ارزش‌های اسلامی و ملی،مسوول می‌دانند و امروز زمینه‌های خوبی برای گسترش و بارور ساختن عقاید و حقیقت های عینی اسلام برای شان مساعد است،از همان جای که هستند،حرکت کنند و با استفاده از شبکه‌های اجتماعی، باورها و داشته‌های شان در قالب مقالات به وب سایت‌ها،وبلاگ ها،صفحه‌های شخصی شان در فیسبوک و نشریات چاپی منتشر نمایند،تا شاهد یک انقلاب فرهنگی،اجتماعی و سیاسی در کشور باشیم.
امیدوارم  این آغاز یک گفتمان جدید در میان هم نسل هایم باشد!
مختار وفایی

۱۳ بهمن ۱۳۹۱

به بهانه ی گذر از بیست سالگی ام...

بیست سال قبل از امروز
بیست سال قبل از امروز در هوای سرد بامداد،پانزدهم قوس 1371 در حالی‌که مادرم با تمام استواری و مقاومتش درد می کشید،دنیا با همه بیر وبارش در چند قدمی ام قرار داشت.
 موتر حامل مادرم،دردهایش،دایه و پدرم سرک های ناهموار را در یک مسیر ناپیدا می پیمود...
نمی توانم تصور کنم که چشمان امیدوار و نا امید پدرم،آن لحظه که در کنار راننده با وقار، ترس و امید مسیر شولگره-مزارشریف را می پیمود، چه ها برای خواندن داشته است...
مادرم که ماه ها مرا در بطنش تحمل کرده و همراه بامن یک دنیا خیالات و آرزوها را نیز با خود حمل کرده بود و آنروز برای دیدن ثمره‌ی این تحمل نه ماهه، هیچ نمی دانست یا شاید هم برایش ارزش نداشت که سرنوشت خودش چه می شود!
چشمه شفا،زیارتگاه و تفریحگاهی است در مسیر شولگره و مزارشریف که موتر حامل دردهای مادرم، در این محل با صدای (دایه) که جیغ می زند: ایستاد کو! ایستاد کو! برگرد،خانه بریم! توقف می کند و دوباره به همان راهی می روند که آمده بودند...
امروز باورم نمی شود،در میان آنهمه درد و هراس و بیگانگی،در میان آن همه بیرو بار و وحشت،در مسیر یک راه ناهموار،در کنار یک زیارتگاه،در کنار یک دنیا بی کسی و نا امیدی،در میان یک عالم وحشت از بدنیا نیامدن من و از دست دادن مادرم،در میان یک عالم غروری که مادرم پسر بدنیا آورده است؛بدنیا آمدم و امروز بدون اینکه بدانم در آن لحظه ها چه گذشته است،یاد داشت هایم را از قصه های مادر و پدرم که گاهی باهم در این مورد قصه می کنند،مینویسم...
نمی دانم در کودکی هایم چه گذشته است،اما پدرم می گوید یکبار در میان سال های چهار و یا پنج سالگی ام مرا  را به تنور انداخته است!!!
البته تنور خاموش و پر از هیزم خشک! بقول مادرم،من بی نهایت آزار دهنده بوده ام در کودکی ام،زیاد میخوردم ،بیشتر گریه می کردم و دلم همه چیز می خواست؛شیر،خاک،چوب،علف،نان،سنگ...
دلیل به تنور انداختنم نیز همین درد ناعلاجی بوده است که هرلحظه باعث آزار همه بودم. یک روز حین که اعصاب پدرم را به هم ریخته بودم، راهی تنور شده بودم. بقول خودش:(( از لنگت گرفتم و در تنور انداختم!)).
 مشق های کودکی
از دوران کودکی و طفولیتم قبل از هفت سالگی تنها چیزی که بیاد دارم،وحشت روزی است که قریه ی ما بدست نیروهای رژیم طالبان افتاد،بیاد دارم که در صحن حویلی در آغوش مادرم پناه برده بودم و چند زن دیگر نیز در کنار مادرم بخود شان پناه برده بودند و هرکدام زیر لب:یا ابوالفضل العباس،یا پروردگار،یا امام حسین شهید،یا فاطمه الزهرا و... می گفتند،ناگهان مردی با ریش بلند و تفنگی در دست وارد حویلی شد،چند نفر دیگر دم در ایستادند و یکی آنان اتاق ها را به قصد یافتن پدرم پالید،اما پدرم را - که ما هم نمی دانستیم کجاست - نیافت.
نمی دانستیم پدرم کجاست،صبح زود بیل را برداشته و به قصد آبیاری زمین ها رفته بود،خوشبختانه او به کوه ها پناه برده بود و بدام نیافتاد...
چیزی دیگری که از دوران کودکی و طفولیتم بیاد دارم در کنار وحشت ها و دهشت ها،خوشی ها و لذت های خطاطی و مشق هایم است...
بیادم دارم که صبح ها پیشتر از همه سراغ عمامه‌ی سفیدم را میگرفتم و آنرا دور سرم می پیچیدم،یک قرص نان،کتاب و کتابچه ها را نیز منظم می کردم و سراغ مکتب میرفتم.
زمان حاکمیت طالبان بود و همه مجبور بودند عمامه‌ی سفید در سر داشته باشند،در غیر آن سزایش را (ملاصاحبان)تعیین می کردند.
چیزی که از دوران مکتب ابتداییه ام خوب بیاد دارم اینست که در صنف دوم،معلمی مهربانی داشتیم،بنام(اکبری)؛از او چیزهای خوبی از جمله شعر های خوب آموختم،در صنف دوم بودم که روزانه در خانه باخودم خطاطی تمرین می کردم،شعرهای را که از تخته ی صنف یاد داشت می کردم روزانه به تمرین آنان می پرداختم،اکثراً خطاطی‌ها و نقاشی‌هایم را به دیوار اتاق ها می آویختم که هنوز هم چندتا از آن خطاطی هایم همچنان بروی دیوار یکی از اتاق ها موجود است.
در یکی از خطاطی هایم چنین نوشته ام:(( مهمانان عزیز! به منزل ما خوش آمدید! با احترام با قلم مختار ولد محمد اسحق متعلم صتف دوم)).
در یکی دیگر از خطاطی هایم که هنوز به دیوار اتاق باقی مانده است،نام های دوازده امام شیعیان را نوشته ام و در پایان صفحه امضا نموده و برای خواننده چنین تذکر داده ام:((این دوازده امامی بتاریخ...روز.... ساعت...به قلم مختار نوشته شده است،مختار ولد محمد اسحق می باشد!))
یکی از شعرهای را که از استاد اکبری هنوز در ذهنم دارم و در آن زمان همواره سوژه‌ی تمرین خطاطی هایم بود، این بیت را که هنوز نمی دانم شاعرش کیست،همه جا می خواندم و هنوز در ذهن دارم:
(پیش همت کوه آهن در قطار سوزن است
 تنبلان را سوزنی مانند کوه آهن است.)
در جستجوی یک مسیر...
در سن 12 سالگی در کنار مکتب،وارد مدرسه‌ی دینی شدم،بیاد دارم که 13 سال داشتم،شب ها با بچه های مدرسه تمرین سخنرانی می کردم و روزهای جمعه در برنامه های که در مساجد بنام(جمعه خوانی) دایر می شد منتظر نوبت بودم تا موضوعی را که شب تمرین کرده ام به مردم بازگو کنم،در آن روزها سخت مذهبی بودم،به هم سن و سالانم همیشه و همه جا از روایت ها و احادیث نقل می کردم،در منبر از چگونگی به شهادت رسیدن امام حسین و اجر گریه کردن برای امام حسین می‌گفتم،حدیثی از پیامبر اسلام عنوان هر سخنرانی ام بود،آن حدیث احتمالاً ترجمه فارسی دری اش که دقیق در ذهنم نمانده است چنین بود:( هرکسی که در عزای فرزندم حسین یک قطره اشک بریزد،فردای قیامت من شافع و نجات دهنده او از آتش دوزخ هستم).
نمی‌دانم خواندن مرثیه ام بالای مردم تاثیر داشت و یا آنها بخاطر این حدیث گریه می کردند،اما هرچه آدم های زیادی با خواندن مرثیه ام می‌گریستند،به همان اندازه خوش می شدم و حس موفقیت بمن دست می‌داد.
از سن 12 سالگی از خانه دور شدم و کم کم به دوری از خانه عادت کردم.
مدرسه ی دینی که من در آن درس می خواندم،نیم ساعت با پای پیاده از خانه ی ما فاصله داشت،پس از دو ماه شمولیت در این مدرسه،با بستره و کتاب هایم در یکی از اتاق های این مدرسه کوچیدم.چون رفت و آمد هر روز در این مسیر مقداری از وقتم را تلف می کرد و هم در مدرسه میتوانستم با استادان و هم درس هایم نزدیک باشم و روی موضوعات درسی کار کنیم.
پس از سه سال ادامه‌ی درس های دینی در این مدسه،15داشتم که در یکی از مدارس دینی شهر مزارشریف آمدم و همچنان درس مکتب را نیز در اینجا ادامه دادم. بیاد دارم که در نخستین روز کوچیدنم در مزارشریف، پدرم بامن در آوردن بستره و کتاب هایم کمک کرد و به عنوان تحفه یک بسته لباس(کوت شلوار) برایم خرید و هنگام خداحافظی، 500 افغانی( جیب خرچی) برایم داد.
فضای شهر مزارشریف،مدرسه،آدم ها،اطرافیان،صحبت ها،رفتارها،اندیشه ها،همه و همه برای یک پسر 15 ساله دهاتی نا آشنا بود،من در این مدرسه خود را بسیار تنها احساس می کردم.در آن روزها مسایل قومی،نژادی و زبانی برایم بسیار مهم بود و فضای مدرسه نیز کاملاً نژادی و ملیتی بود و(هست).تنهایی ام نیز چند دلیل داشت،یکی اینکه در این مدرسه از مدیر گرفته تا محافظ از ملیت هزاره بود و تنها من شیعه غیر هزاره - که ما را بنام قندهاری یا خلیلی میشناسند- بودم.دوم اینکه از ولسوالی شولگره که من این 15 سال را در آن نفس کشیده بودم،کسی دیگری نبود.
من هم در میان صدها تن از این طلاب انگشت نشان بودم،همه مرا (اوغان) صدا می زدند،تعدادی بمن به دیده متفاوت می نگرستند،وقتی وارد این مدرسه شدم،هیچکسی حاضر نبود با من هم اتاقی شود،در یکی از اتاق ها مرا جای داد،اینکه چرا  افراد آن اتاق مرا پذیرفتند شاید جالب باشد.
در این اتاق سه نفر بودند،هرسه تن آنان معیوب بودند،یکی از آنان دست راستش از بازو قطع بود،دیگری هم چشم راستش نابینا بود و دیگری که زیاد جدی نبود،موهای سرش در جوانی که آن زمان 19 سال داشت کاملاً ریخته بود.وقتی داخل این مدرسه و فضای جدید آن شدم بزودی دوستان زیادی یافتم، بعد ها بچه های مدرسه مرا باشوخی(رییس شهدا و معلولین) صدا می زدند.
پس از یکسال ادامه ی درس دینی،مدرسه را ترک کردم و خواستم تنها سراغ مکتب را بگیرم.
موارد و دلایلی زیادی برای ترک کردن مدرسه ی دینی داشتم،در یکسال اخیر،بارها با استادان و طلاب علوم دینی،روی مسایل مهم بحث و گفتگو می کردم،اما هیچگاه جواب قانع کننده ی تاهنوز در آن موارد نیافته ام،افراطیت،بردگی و سلب تمام آزادی های انسانی و عقلانی در این مدارس،مرا واداشت تا پایم را از این حیطه بیرون بکشم،من می خواستم موسیقی بشنوم،دلیل خوبی هم برای این کارم داشتم،هم سبغه‌ی شرعی آن را می دانستم و هم علمی،اما مدیر مدرسه بخاطر این کارم چندبار هشدارم داد.در یکسال اخیر،چندبار با بچه های مدرسه درگیری لفظی و فزیکی کردم،بحث های ما وقتی روی مسایل مذهبی و دینی به ثمر نمی رسید و نمی توانستیم همدیگر را قانع بسازیم،جز این چاره ی نبود.
سه تا کارت هویت از منابعی که برای مان کمک و خرچ ماهانه می دادند، داشتم. در گوشه‌ی از این کارت ها عکس هایم  که عمامه بر سر داشتم،نصب شده بود،ماهانه 1500 افغانی از این مراجع در یافت می کردم،یکی از آن ها مربوط،کمک های آیت الله خامنه یی رهبر مذهبی ایران برای مدارس دینی افغانستان بود،دیگری مربوط آیت الله فاضل لنکرانی یکی از مراجع تقلید در ایران و دیگری هم مربوط دفتر آیت الله سیستانی از کشور عراق؛این سه دفتر ماهانه هرکدام شان 500 افغانی برای ما میداد و در ماه 1500 افغانی عاید داشتم.
گاهی این موضوع نگرانم می ساخت، وقتی مدرسه را ترک کنم،چگونه و در کجا شب ها و روزهایم بگذرانم...؟
با ترک کردن مدرسه یکباره وارد فضای دیگری شدم،فضای که در آن معاملات و زد و بندهای سیاسی و فریب‌ها و نیرنگ ها صورت میگرفت.
اصلا باورم نمی شود که چند سال قبل اسلحه بدستم گرفته باشم و بارها حتی در میان اجتماع های بزرگ مردمی با اسلحه‌ حضور یافته باشم.
پس از ترک کردن مدرسه،در یکی از دفاتر احزاب سیاسی اتاق گرفته بودم،باید در بدل اینکه اتاق بدون کرایه و مصرف آب و برق بود،کارهای دفتر را نیز کمک می کردم،رییس دفتر که یکی از رهبران جهادی است،بمن اعتمادی زیاد داشت و همه امورات دفتر را بمن سپرده بود،گاهی در دعوت های رسمی و دیدار های سیاسی اش مرا باخود می برد،اما چیزی که امروز از بیاد آوردن آن وحشت می کنم، این است که گاهی اوقات در مسیر های دورتر بمن اسلحه میداد تا در صورت اتفاق امنیتی از خودم دفاع کنم،گاهی هم اسلحه را در میان اجتماع و مجالس باخودم حمل می کردم،حالا از بیاد آوردنش وحشت می کنم که چگونه توانسته ام تفنگ در شانه ام،در میان مردم ....
در این مدت 1500 افغانی را که ماهانه از مراجع آخوندی ایران در مدرسه بدست می آوردم از دست داده بودم،مجبور شدم برای خرچ مکتب و مصارف شخصی ام کار و باری برایم دست و پاکنم. تا بلاخره در رستورانت کوچکی که در نزدیکی اتاقم بود، روزانه از ساعت شش الی ده قبل  از ظهر در بدل 120 افغانی کار پیدا کردم و بقیه ی روز را در مکتب و کورس ها میگذراندم...
در آن سال ها یک نوع سرگردان و بی مضمون بودم،نمی دانستم کدام راه را انتخاب کنم،همیشه دچار تردید بودم،هرلحظه تصمیم جدیدی میگرفتم. مثلاً در یک سال سه بار مکتبم را تبدیل کردم،لیسه دقیقی بلخی،لیسه امیر خسرو و لیسه باختری،بلاخره این بی مضمونی و هزار مضمونی پایم را از مرزهای کشورم بیرون کشاند...
(هجرت) به ایران
در این بیست سال،زندان،مهاجرت،تلخی،شیرینی،درد،لذت،زحمت،تنبلی،موفقیت و شکست را تجربه کرده ام،اما نه قدر کافی،شاید هم در حال تجربه هستم،اما حد اقل در این بیست سال این ها را احساس کرده ام.
در این بیست سال،اردوگاه سنگ سفید بزرگترین شکنجه گاه و وحشت ناکترین زندان کشور همسایه ما ایران را برای مهاجرین و هموطنان پناهنده ام به آن کشور، تجربه کردم.
به قصد ادامه ی تحصیل به وعده‌ی که سال ها قبل یک آخوند از بسته گان ما  در شهر قم برایم داده بود،خواستم بروم ایران و آنجا تحصیلم را ادامه بدهم،بدون هیچ پیش زمینه و آمادگی...نمی دانم چگونه هوای رفتن به سرم زد و بدون هیچ نگرانی تصمیم گرفتم و بی هیچ درد سری آنجا رسیدم...
رفتم و برگشتم با یک عالم سرگردانی و بی هیچ دست آوردی،چهار و یا پنج ماه آنجا بودم،اما احساس می کنم،زندگی و تمام این بیست سالی که عمر کرده ام، در چهارسال اخیر؛پس از اینکه در سال 1388 از ایران برگشتم تکمیل شده است.تا سن 17 سالگی کاملاً سرگردان و بی هدف بودم،رفتن به ایران و سرگردانی در آن سوی مرز، برایم بهانه ی خوبی برای یافتن و مشخص کردن مسیری شد که خود را مجبور به پیمودن آن کرده ام.
زیاد تلاش کردم،تا شامل یکی از مدارس دینی ایران شوم،تا شاید بعدها بتوانم،در کنار آن تحصیل مکتب را نیز ادامه بدهم،اما نتیجه ی نداد...
برای اینکه مکتب و درس هایم را از دست ندهم خواستم برگردم،اما کاکایم(شیرمحمد) تاکید کرد که باید حداقل مقدار پولی را در این مدت خرچ کرده ام،باکارگری بدست بیاورم و با مقداری جیب خرچی به خانه برگردم...
مدتی که در ایران بودم،در کنار خانواده‌ی کاکایم بودم،خانم کاکایم،زن مهربانی بود،بسیار مواظبم بود و مثل فرزندان خودش دوستم داشت.
در ایران پس از ده سال دوستان دوران طفولیتم را یافتم،پسران کاکایم،سکندر ،ستار و حمیدالله،آنها دیگر بزرگ شده بودند،روزهای زیادی با آنان سر (چوک) منتظر (ارباب) می ماندیم و شام ها بامقدار پول کارگری بر می گشتیم،من شام ها در مسیر به کتابخانه ها بر می‌خوردم و نصف پولی کارگری ام را کتاب می خریدم،بیاد دارم که در یکی از روزها ده تومان کار کرده بودم،در مسیر، با بچه های کاکایم کتابخانه رفتم،با5 تومان آن، دیوان اشعار امام خمینی را خریداری کردم،سکندر و ستار با ناراحتی مرا متهم به ولخرچی می کردند و بمن می گفتند که ارزش پول را نمی فهمم و حاصل عرق ریزی و زحماتم را روی کاغذها مصرف می کنم...شاید گناه آنان نبود،چون آنها هنوز طفل بودند که به ایران کوچیدند و در آنجا از همان سن طفولیت تا امروز جز فحش ها و ناسزا های اربابان ایرانی شان چیزی دیگری نشینده بودند و پای شان جز مسیر فلکه(محل تجمع کارگران) و محل کار جای دیگری را نپیموده بودند.
چندماهی را که در ایران بخاطر بدست آوردن پول خرچ شده ام کار کردم،خاطراتی زیادی دارم،روزهای اول مرا کسی به کار نمی گرفت،چون بقول خود ایرانی ها(ناشی) یعنی نابلد بودم،برای اولین بار در یکی از صحراهای شهر اصفهان ایران بنام(ده سرخ) روزانه در بدل 10 تومان، سبزی درو می کردیم،حقوق روزانه پسران کاکایم و دیگر کارگران دو برابر حقوق من بود.
بخاطری که مسیر محل کار و شهر از هم فاصله ی زیاد داشت،شب ها آنجا می خوابیدیم،شب های سرد زمستان را در کپری(اتاق چوبی) می‌گذراندیم،در شب های اول اتاق را کمی منظم کردیم و بعداً صاحب کار برای ما بخاری تیلی آورد.برای اولین بار بود که حس می کردم،من مسوول زنده ماندن و بزرگ شدن خودم هستم،کار بلد نبودم،زبان پیچیده ی اصفهانی را نمی‌فهمیدم،آینده ام نیز مبهم بود.
تا مدت زیادی کاکایم برایم کار پیدا می کرد،با صاحب کار صحبت می کرد و مرا می‌فرستاد،بعدها که به تنهایی می توانستم برایم کار پیداکنم،صبح یکی از روزها که در میان بیش از یکهزار تن دنبال ارباب میگشتم،یک ایرانی آمد و از من خواست در بدل 10 تومان برایش کار کنم،کارش آبیاری و کودشیمایی دادن به مزرعه اش بود.موافقت کردم و باهم رفتیم،معیار کار کردن تا ساعت چهار بعد از ظهر بود،ولی با اسرار زیاد،تا ساعت پنج و نیم کار را تمام کردم،در اخیر قرار بود حقوقم را بگیرم و مرا با موترش تاشهر نیز برساند،وقتی لباس های کارم تبدیل نموده و آماده رفتن شدم،از ارباب حقوقم را خواستم،وی با بهانه های زیادی گفت،فعلاً پول ندارم،کارت هم خوب نبود،کود شیمیایی را درست نپاشیدی،،شاید مزرعه ام آسیب ببیند...بلاخره حقوقم را نداد و گفت بعداً اگر پول داشتم برایت خواهم داد...این هم بقول خود ما مرا پشت نخود سیاه فرستاد... من هم که تنها بودم،کاری از دستم ساخته نبود،ازش خواستم مرا تا شهر برساند،احتمالاً‌چون مسیرش طرف شهر بود مرا تا شهر رساند...
اردوگاه سنگ سفید
همیشه وقتی کسی از اردوگاه ها و مشکلاتی که مهاجرین افغان در مسیر رسیدن به ایران با آن مواجه می شوند قصه می کرد،دلم می خواست همه ی آنر ا از نزدیک لمس کنم،نمی دانم چرا می خواستم خودم شاهد این همه باشم که می شنوم. ازقضا سرنوشت برایم چنین نوشته بود که شاید خواسته بودم.
پس از گذشت چندین ماه در ایران بلاخره به آنچه می خواستم نرسیدم و دوباره سراغ وطن را گرفتم.
در شهر مشهد کلاه گذارانی را گیر آمدم که ضمن گرفتن مقدار پول مرا به یکی از اردوگاه های شهر مشهد که افغان ها را رد مزر می کردند تحویل داد،گفته می شد که این کلاه گذاران با کنسولگری افغانستان در مشهد و تعدادی از ایرانی ها همدست است و روزانه ده هاتن از افغانستانی ها را چنین سرگردان می کردند.
نام اردوگاه سنگ سفید برای اکثر افغان ها آشناست،عصرهمان روز ما را انتقال دادند به اردوگاه سنگ سفید که در یک صحراه و دور از شهر است.
در این اردوگاه هزاران تن از افغان ها زندانی بودند،سلول های بزرگ و وسیعی که در هرکدام آن یک هزار زندانی مجبور به زنده ماندن بودند.
همینکه وارد اردگاه شدیم،همه داشته های ما را گرفتند،ما را به سه گروپ تقسیم کرد که در هر گروپ 50 نفر بودند.
هرگروپ برای اینکه مشخص شود، نام های جداگانه ی داشت،گروپی که من در آن بودم،بنام،(مشهد45A)بود.
سربازان با لحن آزار دهنده‌ی با ما صحبت می کردند،ما 50 نفر را در چند قطار پشت سر هم روی زمین نشاندند.سرباز رو به این 50 نفر نموده صدا زد: در میان شما کسی است که نوشتن و خواندن بلد باشد؟ من دستم را بلند کردم،سرباز صدا زد: بیا جلو ببینم،تو چقدر بلدی؟ گفتم باندازه ی بلدم که کار این گروپ 50 نفری را راه بیاندازم.سرباز فورمه ی بدستم داد که در آن مشخصاتم را نوشتم و امضا کردم،سرباز با صدای بلند به 49 نفر دیگر فهماند: تا روزی که اینجا هستید،این جوان مسوول و رابطه میان شما و مسوولان اردوگاه است،هرکسی مشکلی دارد،مریض است و یا چیزی لازم دارد باید با مختار در میان بگذارد تا ما برایش رسیدگی کنیم.سپس سرباز با لحن خشن و آمرانه ی به من فهماند: مختار! تو مسوول بقیه هستی،اگه اشتباهی ازت سر زد گوشت را می برم و تا آخر عمر اینجامی مانی.گفتم:چشم آقا،مواظب هستم.
یک هفته آنجا ماندم،یگانه دلیلی که حالا دانسته ام،آنجا برایم سخت نگذشت،مصروفیت و مسوولیتم بود،من مسوول بودم صبح زود بیدار شوم و از طعام خانه سهمیه‌ی 50 نفر را بگیرم،تا اینکه در طعام خانه نوبت بمن میامد و سپس توزیع نمودن غذا حد اقل تا ساعت 9 طول می کشید،برای غذای چاشت هم باید ساعت 11 با دیگ ها در صف می ایستادم و تاکه نوبت می رسید و غذا را توزیع می کردم چندین ساعت طول می کشید،شام نیز همین داستان تکرار می شد....
در میان آن 49 نفر آدم های خوبی بودند. 
و کلماتی چون رییس،قریه دار،خلیفه،مختارجان،مزاری،سرگروپ،قوماندان،رهبر،فرمانده،سرهنگ،نام های بودند که هنگام توزیع غذا مرا صدا می زدند.
گاهی که دست و پاچه می شدم نمی توانستم غذا را بطور مساوی تقسیم کنم،بیاد دارم که چندین بار به یک پیر مرد بیمار که پسر جوانش نیز همراهش بود و اکثر اوقات در گوشه ها می خوابیدند،فراموشم می شد و غذا نمی رسید و در اخیر سهم خودم را به آنان می دادم.
صحنه های وحشتناکی را در آن یک هفته شاهد بودم،قصه های عجیبی می شنیدیم،آدم های عجیب،سرنوشت های سرگردان،سرگردان های بی سرنوشت،پناهنده های بی پناه...اینجا بود که برای اولین بار جملاتی را شب ها باخودم می نوشتم؛ شاید همان ها بود که بعد ها به شعر تبدیل شد...
یک آغاز نو
برگشتم،تمام دیده ها و شنیده هایم را تحلیل و تجزیه کردم و سراغ مسیری را گرفتم که حاصل هفده سال سرگردانی ام بود.
بیاد دارم که تعیین مسیر و نیروی یک آغاز نو را ضمن این تجربه ها، مطالعه ی دوکتاب در ایران بمن پیچکاری کرد.
یکی کتابی بنام (رمز پیروزی مردان بزرگ)نوشته ی آیت الله جعفر سبحانی و دیگری (جوانان چرا؟) نوشته ی مصطفی زمانی.
هرچند تاهنوز در اتاق های شهر سرگردانم اما آنچه مایه آرامشم می شود تعیین مسیر و سرنوشتی است که خودم را مجبور به پیمودن آن  کرده ام و قدم های امتحانی را که طی چهار سال اخیر گذاشته ام به این باور رسیده ام که:(( من می توانم!)).
برای اولین بار وقتی در سال 1388 از ایران برگشتم،مدتی کوتاهی را در شولگره بودم،در آن مدت پدر و مادرم از من ناراحت شده بودند،چون به گفته ی آنان درس و زندگی ام را بهم ریخته بودم و رشته ی همه چیز از دستم رفته بود.پس از مدت کوتاهی دوباره به شهر آمدم و همه چیز را از نو شروع کردم،در حالیکه باید بقیه ی صنوف مکتبم را نیز طی می کردم،مجبور بودم خرچ و مصارف و جای بود و باش نیز برایم آماده کنم،چون هیچگونه کمکی از طرف خانواده را نمیپذیرفتم و از آنان نیز توقعی نمی رفت.
پس از سرگردانی ها و پالیدن های زیاد،در یکی از مراکز آموزشی اتاق گرفتم و با بچه های قریه ی ما شب ها آنجا بودم،بعدها در این مرکز آموزشی بچه های صنوف اول و دوم الی سوم را درس دری ابتدایی می دادم. این وضعیت ادامه داشت و هر ماه یک مقدار پول که از دو هزار افغانی تجاوز نمی کرد از این طریق عاید می کردم،پس از مدتی مسوولیت توزیع یک هفته نامه را گرفتم که در هفته یک روز را باید با پای پیاده و گاهی با بایسکل دور تمام شهر بچرخم و هفته نامه که تیراژ آن یک هزار نسخه بود در تمام ادارات و دفاتر توزیع نمایم.
در جریانی که هفته نامه را توزیع می‌کردم،به دقت در تلاش نوشتن و خواندن متن های خبری و گزارشی بودم.گاهی باخودم متن های گزارشی و خبری مینوشتم و اخبار رادیو ها و رسانه های چاپی را می خواندم.
در این جریان به شعر نیز علاقه مندی ام بیشتر شد و در محافل شعرخوانی شاعران بلخ نیز راه یافتم،حوت 1388 بود که برای بهار و نوروز 1389 از طرف مقام ولایت بلخ مسابقه ی شعر بنام(بهار و صلح) راه اندازی شد که شاعران به استقبال از  شعر مولانا(بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست/ بگشای لب که قند فراوانم آرزوست.) می سرودند و من که روزهای نخستین بود با شعر و نشست های ادبی آشنا شده بودم،با امیدواری هژده بیت در ادامه ی این بیت مولانا سرودم و به هیئت داوری مسابقه فرستادم.
نتیجه ی این مسابقه بدور از آنچه تصور می کردم بود،در میان ده ها اشتراک کننده مقام هفتم را گرفته بودم،این مقام در میان آنانی که از سال ها بدینسو شعر می سرودند،برایم از اهمیتی زیادی برخوردار بود،در روز محفل،از طرف والی ولایت بلخ یک قاب رنگه در قالب تحفه که در روی آن نوشته شده بود:( استر جنرال استاد عطا محمد نور والی بلخ از اشتراک شاعر با احساس و جوان بلخ آقای مختار وفایی در مشاعره بهار و صلح قدر دانی نموده و ...).
لباس هایم چرک شده بود و باید برای شستن به خانه میفرستادم، تا این زمان خانواده بخصوص پدر و مادرم از من ناراحت بودند، و من بدون اینکه در مورد این موفقیتم به پدر و مادرم بگویم،تحفه را در میان لباس هایم پیچاندم و به خانه فرستادم، و وقتی مادرم خواسته لباس هایم را بشوید قاب از میان آنان افتاده و متن روی قاب را خواهرم برای شان خوانده... و این آغاز یک مختار نو برای من و خانواده ام بود...
همچنان پس از شش ماه توزیع هفته نامه که در هرهفته 500 افغانی دستمزدم بود،در آغاز سال 1389 برای اولین بار ضبط صوت و کمره عکاسی را یاد گرفتم و در محفل گشایش سال تعلیمی بخاطر تهیه ی گزارش رفتم.
وقتی گزارشم را از این محفل نوشتم،مورد استقبال مدیر مسوول و سردبیر هفته نامه قرار گرفت،چندماه بعد بحیث گزارشگر هفته نامه تعیین شدم و تا سه ماه دیگر معاون مسوول هفته نامه شدم.
پس از یک سال که در گزارشگری و معاونیت هفته نامه سپری شد،مدیر مسوول هفته نامه رسماً با فرستادن مکتوبی به ریاست اطلاعات و فرهنگ مسوولیت هفته نامه تراوش را بمن سپرد.
پس از اینکه مدیر مسوول برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور رفت،کار هفته نامه را به تنهایی تا اخیر سال 1390 پیش بردم که متاسفانه بعداً به سرنوشت تعدادی دیگری از رسانه های چاپی و برنامه های فرهنگی تبدیل شد و تا امروز خاموشی اختیار کرده است.
این هفته نامه برایم پله های شد برای رسیدن به قله های بلندتر و بهتر.
آشنایی و رابطه های فرهنگی،اجتماعی،علمی و سیاسی در جریان کارم در همین هفته نامه برایم مساعد شد.
این هفته نامه برایم دریچه ی شد بسوی پروازهای بلندتری در آسمان وسیع رسانه ها و مطبوعات.
کار رسانه یی ام را از توزیع هفته نامه آغاز کردم،تاهنوز در رسانه های مختلف چاپی بحیث معاون مسوول،مدیر مسوول،عضو هیئت تحریر،گزارشگر، دبیر خبر و نویسنده کار کرده ام،در رسانه های تصویری نیز بحیث گزارشگر و گوینده کار کرده ام،تا امروز که در هوا و فضای غبار آلود رسانه یی نفس می کشم،از یکسال بدیسنو یک پایگاه انترنتی بنام هویدا تاسیس کرده ام،که هم اکنون مسوولیت این پایگاه تحلیلی،خبری و انتقادی انترنتی، ترینر رسانه های اجتماعی در دفتر انترنیوز،گزارشگر یکی از آژانس های بین المللی و همکار با یکی از رادیو های محلی و در ضمن مصروف ادامه ی تحصیلم نیز هستم...

۰۹ بهمن ۱۳۹۱

فراخوان سجنا( انجمن اجتماعی خبرنگاران شمال)

درود برهمه ژورنالیستان و روزنامه نگاران!
طوری که همه گان شاهد هستیم,همه روزه خبرنگاران و کارمندان رسانه یی در سراسر کشور مورد آزار و اذیت و لت و کوب قرار می گیرند؛ متاسفانه در این اواخر تهدیدها و مزاحمت ها از سوی ارگان های امنیتی افغانستان برای کارمندان رسانه یی، خبرنگاران و روزنامه نگاران افزایش یافته است.
بلخ، در طی چند روز اخیر شاهد چندین مورد اهانت؛تحقیر ،توهین و مزاحمت از سوی ارگان های مختلف ...
دولتی در برابر خبرنگاران بوده است.
در آخرین مورد دیروز یکشنبه مختار وفایی روزنامه نگار آزاد مورد اهانت و تحقیر ماموران امنیت ملی قرار گرفته است.
به همین سبب فردا دوشنبه، ساعت دو بعد از ظهر خبرنگاران ولایت بلخ در یک کنفرانس این موضوع را بررسی نموده و موضع گیری شان را در این مورد ابراز می دارند.
حضور همه جانبه ی شما بیانگر حمایت تان از آزادی بیان و هم مسلکان تان خواهد بود!
مکان:
ساختمان هاشم برات؛خانه خبرنگاران بلخ.
شماره تماس:
0799157750
0774991340

واکنش سجنا(انجمن اجتماعی خبرنگاران شمال) در مورد اهانت و تحقیر مختار وفایی توسط ماموران امنیت ملی

Sajna North Afghanistan:

.در همایش ائتلاف شمال، یک تن از خبرنگاران ( مختار وفائی) شدیدا از سوی نیروهای امنیت ملی اهانت شده و مورد تحقیر قرار گرفته است. این نیروها در نخست از ورود نامبرده در این همایش جلوگیری کرده اما موصوف مورد حمایت انجمن اجتماعی خبرنگاران شمال قرار گرفته و اجازه ی شرکت در همایش برایش داده می شود. انجمن اجتماعی خبرنگاران شدیدا این عملکرد نیروهای امنیت ملی را سرزنش می کند و از مسئولین می خواهند که در آینده از تکرار این گونه رویدادها جلوگیری کنند.

۰۱ بهمن ۱۳۹۱

پدرش از شرم مردم،او را با ضربات چاقو از بین برد!

مختار وفایی
یک‌ماه قبل در قریه‌ی جولای ولسوالی نهرین ولایت بغلان بی بی شایسته‌ی 15 ساله،مورد تجاوز قرار گرفت و بعداً توسط پدرش به شکل فجیعانه‌ی به قتل رسیده است.
انگار در این دور افتاده ترین قریه ی ولایت شمالی بغلان هیچ اتفاقی نیافتاده باشد، همه در این مورد سکوت می کنند،مادر،همسایه ها و خواهر خوانده های بی‌بی شایسته نیز در این مورد چیزی نمی‌گویند؛ آن‌ها در پاسخ به سوالات در مورد چگونگی قتل خواهر خوانده شان بی‌بی شایسته به رسم رد کردن سر تکان می‌دهند.
معصومه که در همسایگی بی‌بی شایسته زندگی می کند و همه روزه همدیگر را در کارها کمک می‌کرده اند،در مورد بی‌بی شایسته بیشتر از این چیزی نمی‌گوید: (من او را یک‌روز قبل در خانه‌ی شان دیدم،دیگر از او خبر ندارم،فردایش خبر شدم که مرده است.)
محمد صابر، پدر بی‌بی شایسته است؛گفته می شود،پس از این که پنج تن از افراد مسلح غیر مسوول، بی‌بی شایسته را مورد تجازو جنسی قرار دادند،محمد صابر دخترش را بخاطر شرم از مردم توسط ضربات چاقو به طور فجیعانه‌ی به قتل رسانده است.
بیشتر از یک‌ماه از خاموش شدن بی‌بی شایسته می‌گذرد،اما این واقعه هم‌چنان پوشیده و پنهان باقی مانده است.
افراد متجاوز مسلح هستند و از پشتیبانی قوی باندهای مافیایی و غارت پیشه برخور دار هستند.
ثارمن برات دقیق آمر جنایی ولسوالی نهرین با ذکر این مطلب گفت: ما توانایی مقابله و بازداشت متجاوزین را نداریم،آنان شناسایی شده و آزادانه گشت و گذار می کنند،اما کاری از دست ما ساخته نیست.
محمدصابر پدر و قاتل بی‌بی شایسته،با چهره‌ی حق به جانب،چشمانش را باز و بسته نموده می‌گوید که وی دخترش را به قتل نرسانده و دخترش پس از این‌که مورد تجاوز جنسی قرار می گیرد،خودش را خوردن مرگ موش از بین برده است.
محمدصابر در مورد متجاوزین چیزی نمی‌گوید و اعتراف می‌کند که در این مورد چیزی نمی‌داند و بالای هیچ کسی هم شک ندارد.
در عین حال، محمد منیر یکتن از فعالان مدنی بغلان می‌گوید که تفنگ سالاران و زورمندان در ولسوالی‌های ولایت بغلان حاکمیت دارند و هر جنایتی که از دست شان بر بیاید انجام می‌دهند.
به گفته‌ی آقای منیر: اینجا سلاح حرف اول را می زند!
منیر از واقعه‌ی قتل بی‌بی شایسته چنین می‌گوید: بی‌بی شایسته در یک خانواده ی نسبتاً فقیر زندگی می کرد و قریه‌ی جولای ولسوالی نهرین نیز تحت حاکمیت تفنگداران است.
به گفته‌ی وی پس از اینکه تفنگداران محلی بی بی شایسته را مورد تجاوز قرار دادند پدرش را تهدید نموده است که این موضوع را به نیروهای امنیتی و یا نهادهای دیگر نگوید.
به گفته ی آقای منیر محمد صابر پدر و قتل بی بی شایسته از ترس متجاوزین و شرم مردم  دخترش را به طور فجیعانه‌ی به قتل رسانده و در یک محل نامعلومی دفن کرده است.
به قتل رسیدن بی بی شایسته به دست پدرش را آمر جنایی ولسوالی نهرین نیز تایید می‌کند.
متجاوزین از اینکه محمد صابر بی بی شایسته را به قتل رسانده است،حمایت می‌کند و برای وی مصوونیت جانش را از باز داشت شدن توسط نیروهای امنیتی اطمینان داده است.
متجاوزین و پدر بی بی شایسته خانم و تمام همسایه هایش را تهدید نموده تا در مورد چگونگی این رویداد به کسی چیزی نگوید و اگر کسی با نیروهای امنتی و یا رسانه ها در این مورد چیزی بگوید هم سرنوشت بی بی شایسته خواهد شد.
مسوولان امنیتی ولسوالی نهرین می گوید که آنان از  بازداشت متجاوزین  عاجز می باشد و این واقعه را به فرماندهی امنیه ی ولایت بغلان گزارش داده است،اما هنوز هیچ توجهی در این مورد صورت نگرفته است.
بغلان در حالی که یکی از نا امن ترین ولایات شمال کشور می باشد، طی چند سال اخیر نام وی با خشونت های گوناگون و تجاوزات جنسی زیادی نیز گره خورده است.
سحرگل،دختری که ماه ها به جرم تن ندادن به تن فروشی در تشناب حبس بود،افسانه‌ی از تجاوزات جنسی و شکنجه ی زنان در ولایت را با خود دارد.
در همین حال،در بند دوم ماده‌ی هفدهم قانون منع خشونت علیه زنان آمده است: (شخصی که مرتکب جنسی بر زن بالغ گردد،با درنظر داشت حکم مندرج ماده 426 قانون جزا به حبس دوام و در صورت فوت مجنی علیها به اعدام محکوم می گردد.)
این در حالی است که به گفته‌ی باشندگان ولایت بغلان،این تنها بی‌بی شایسته نیست که راز فجیعانه‌ی قتل وی پس از مدت‌ها همچنان پوشیده می‌ماند،بلکه ده ها دختر و خانم دیگر به اشکال فجیعانه‌ی شکنجه و به قتل می‌رسند،اما همچنان سکوت بر آنان حاکم است.

شولگره نیازمند انقلاب فرهنگی و سیاسی است!

ولسوالی شولگره که در شمار ولسوالی های پرنفوس و وسیع ولایت بلخ به حساب می آید هم اکنون که بیش از ده سال از عمر دموکراسی نوپای در کشور می گذرد؛هیچ برنامه ی فرهنگی و سیاسی سرنوشت ساز برای نسل جوان و مردم این ولسوالی پی ریزی و عملی نگردیده  و تمام اذهان و اندیشه های جوانان این ولسوالی دست نخورده باقی مانده است.
تعدادی از کسانی که هم اکنون به عنوان نماینده و بزرگ این ولسوالی در سطح ولایت و کشور مطرح است نه تنها هیچ توجهی در این راستا نداشته بلکه در موارد متعددی از نام و نیروی جوانان این ولسوالی به عنوان یک حربه ی رسیدن به قدرت و پول استفاده نموده اند. مثلاً در روزهای کمپاین های انتخاباتی کاندیداها؛ شاهد باز شدن ده ها دفتر در گوشه و کنار این ولسوالی بنام های مختلف فرهنگی می باشیم و یک تعداد جوانان از مجبوری و نا آگاهی وسیله ی دست آنان قرار گرفته و با چسپاندن عکس های رنگی انتخاباتی  به خود تلقین کارهای فرهنگی را می کنند.
متاسفانه عالی جنابانی که ادعای کار فرهنگی و سردمداری مردم شولگر را با خود دارند وقتی محتوای گفته های شان را در مورد ادعاهای شان رابررسی کنیم؛کارفرهنگی که آنان ادعایش را دارند؛همان هیاهوی انتخاباتی شان و بعد از آن هم فاتحه خوانی و دور زدن خانه های مرده داران پس از ماه ها می باشد.هم اکنون ولسوالی شولگره دارای بهترین نیروی جوان می باشد که اکثریت آنان بدون برنامه و هدف به اینسو و آنسو سرگردان هستند و هیچ کسی نیست که به عنوان راهنما دست شان را بگیرند و راه مناسبی برای شان نشان دهند نیست.
بنابر این نیاز است تا یک جریان هدفمند و قوی با نیروی متحرک جوانان در این ولسوالی شکل بگیرد تا دیگر جوانان هدف  دست اندازی و سنگ اندازی های بی مورد افراد قرار نگیرند.

افغانستان یک کشور جوان است و اکثریت نفوس آن را جوانان تشکیل می دهند؛اما هم اکنون به ندرت دیده می شود که جوانان تحصیل کرده و زحمت کش در پست های مهم دولتی گماشته شود و صلاحیت کار کردن را در راستای حفظ و گسترش موقعیت شان داشته باشند.

تعدادی از عناصر جاه طلب و خود خواه در داخل و بیرون حکومت هستند که از نیروی جوان کشور سخت می هراسند و اجازه نمی دهند تا جریان های هدفمند و مستقل با آرمان های بلند آزادی خواهی در کشور شکل بگیرد تا سر نوشت یک نسل بعد از خود را تعین نماید تا مورد نفرین آن نسل قرار نگیرند.

به عنوان حرف اخیر باید یاد آور شوم که اگر نسل جوان کشور نتواند آرمان های که کشور را از بحران ها و باتلاق های فعلی اش برون بکشد عملی نماید؛ همانند نسل قبلی که هم اکنون حاکمان این سرزمین هستند مورد نفرین نسل بعد از خود قرا خواهد گرفت.
(این نوشته‌ي مختار وفایی در ماهنامه‌ي شولگره منتشر شده است)

۰۷ دی ۱۳۹۱

فرهنگیان ولایت بلخ:ما خواهان انتخابات شفاف و عادلانه هستیم

شماری از روزنامه نگاران،فرهنگیان و اهالی مطبوعات بلخ،به مناسبت یازدهمین سالروز انتقال قدرت مسالمت آمیز در افغانستان با راه اندازی یک انتخابات نمایدن خواهان شفافیت درانتخابات آینده شدند.

در این انتخابات که به مناسبت یازدهمین سالگرد نخستین انتقال مسالمت‌آمیز قدرت در تاریخ افغانستان، در محوطه رادیو و تلویزیون محلی بلخ راه‌اندازی شده بود، به حدود صدتن از فعالان فرهنگی و سیاسی ولایت بلخ اشتراک نموده بودند.

عبدالشهید ثاقب، سردبیر روزنامه عصرنو، به نمایندگی از برگزارکنندگان، به اشتراک‌کنندگان خوش آمدید گفته و هدف از راه‌اندازی این انتخابات را تجلیل از یازدهمین سالگرد نخستین مسالمت قدرت خوانده و گفت: فرهنگیان ولایت بلخ امیدوارند که این سنت حسنه‌ی انتقال مسالمت‌آمیز قدرت پس از سال 2014 نیز ادامه پیداکنند.

متعاقب آن آقایان سیداسحاق شجاعی، نویسنده و رمان‌نویس مشهور کشور، و عبدالروف توانا، صاحب امتیاز هفته نامه فجر، به ایراد سخنرانی پرداخته و هر دو ازدولت افغانستان خواستند که زمینه‌ی یک انتخابات مسالمت‌آمیز را در انتخابات ریاست جمهوری آینده فراهم نموده و از جناح‌های درگیر خواستند که جنگ را کنار گذاشته و به پروسه‌ی سیاسی بپیوندند.

درهمین حال مختار وفایی روزنامه نگار آزاد در ولایت بلخ بدین باور است که هم اکنون که بیشتر از یک و نیم سال به برگزاری انتخابات ریاست جمهوری مانده است،نگرانی های در میان اقشار جامعه و بخصوص نسل جوان مبنی بر اینکه انتخابات به چالش کشیده می‌شود و بار دیگر جنگ سالاران و گروه های دهشت افگن بر سرنوشت مردم حاکم خواهند شد. وی می‌گوید که جامعه‌جهانی و حکومت افغانستان اگر به پروسه ی انتخابات بی توجهی و غفلت نماید،بار دیگر سرنوشت مردم به دست معامله گران خواهد افتاد و این آغاز یک هرج و مرج در کشور خواهد بود.

در این برنامه،میان اشتراک کنندگان رای گیری بر سر چگونگی انتخابات صورت گرفت که همه گان با شفافیت و عادلانه بودن انتخابات موافقت کردند.

در برگه‌های رأی‌گیری، به جای انتخاب نامزد، نوشته بودند:

ما انتخابات شفاف می‌خواهیم!

پست ویژه

بوی خوشِ کاغذ؛ خداحافظ رسانه‌های چاپی

  شاید خداحافظی با رسانه‌های چاپی برای بسیاری از روزنامه‌نگاران و خوانندگان روزنامه‌ها نگران کننده و حتی پذیرفتن آن سخت باشد، اما تحولی اس...