۲۷ بهمن ۱۳۹۹

هنرکدۀ شکیب مصدق، جهان کوچک با ایده‌های بزرگ

 مختار وفایی

شکیب مصدق که نامی آشنا و صدای بلندی در عرصه‌ی موسیقی اعتراضی در افغانستان است، اکنون در گوشه‌یی از شهر هامبورگ در آلمان، با همکاری شماری از هنرمندان از کشورهای مختلف، هنرکده‌یی ساخته است که از طریق آن، به کارهای هنری‌اش، فراتر از مرزها و زبان‌ها ادامه می‌دهد.

شکیب مصدق را در یک روز سرد زمستانی، در «هنرکده‌ی شکیب مصدق» در شهر هامبورگ، در حالی که مصروف ساختن یک آهنگ با دو تن از هنرجویان بود ملاقات کردم. فعالیت‌های هنرکده‌ی شکیب مصدق، هرچند به دلیل قیودات وضع شده در پی گسترش بیماری کرونا، با محدودیت‌های مواجه است، اما اتاق‌های پر از شعار این هنرکده هیچگاه خالی و مسکوت نمی‌مانند.

شکیب مصدق، در سال 2010، از افغانستان به آلمان مهاجرت کرد و تا سال 2018، مکان مشخصی برای فعالیت‌های هنری‌اش در آلمان نداشت. مصدق می گوید که بسیاری از هنرمندان در کشورهایی مانند افغانستان و ایران به دلیل تهدیدات امنیتی، سانسور و قیودات حکومتی، میان ماند و رفتن گیر می‌کنند، چون برای بسیاری‌ها، هم ماندن در کشور شان و هم پناهنده شدن در کشورهای غربی، به معنی مرگ است. اگر کشور شان را ترک نکنند، ممکن است طعمه‌ی ترور، سانسور و یا زندان شوند، اگر کشورشان را ترک کنند، ممکن است در انزوا با مرگ هنر شان مواجه شوند.

مصدق در زندگی پناهجویی اش در آلمان، روزهای سخت و دشواری را سپری کرده است. روزهایی که نه ابزار و مکانی برای ادامه‌ی کار هنری‌اش داشته و نه کشور میزبان به این مساله توجه داشته است. به گفتۀ مصدق، سیستمِ پذیرایی از مهاجران در کشور میزبان برای همه پناهجویان یکسان است و این سیستم توقع دارد که یک پناهجو هرچه زودتر زبان بیاموزد و در یک مغازه، پیتزافروشی و یا شرکت، دست به کار شود. «این سیستم، کمتر به علایق، خواست‌ها و توانایی‌های هنری یک مهاجر ارج می‌نهد.»

با تمام این چالش‌ها، شکیب مصدق، بی وقفه موسیقی و هنر تولید کرده و با رفت و آمد میان کابل و آلمان، کارهای موثری انجام داده است. از برگزاری کنسرت‌های خیابانی در کابل که محتوای اعتراضی داشتند، تا آهنگ‌های برای مهاجران و کارگران که همه به صورت یک‌دست صداهای بلند مصدق برای برابری و عدالت در جامعه است.

مصدق، با تلاش پیگیر توانسته است خودش را از انزوا در جامعۀ جدید نجات دهد. یکی از آلبوم‌های مصدق به نام «آیلان» از فارسی به آلمانی برگردان شده و در رسانه‌ها و جشنواره‌های آلمان بازتاب وسیع داشته است. مصدق در این مورد می‌گوید: « ما دردهای مان را برای هم زبانان مان زیاد گفتیم، اما خواستم این دردها با دیگران تقسیم کنم. زمانی که آهنگ‌ها و ترانه‌هایم به زبان آلمانی منتشر شدند، با استقبال و همراهی گسترده‌یی در جامعه آلمان مواجه شدم و این مرا به ادامۀ زندگی هنری ام در آلمان امیدوار ساخت.»

مصدق، هنرش را در اختیار اعتراض در برابر نابرابری و بی عدالتی گذاشته و به گفتۀ خودش، پیام کارهایش به مرزها تعلقی ندارد.

او در مورد «هنرکدۀ شکیب مصدق» می‌گوید: هنرکده جهان کوچکی است که بر اساس فکر و ایده‌های ما شکل گرفته است. ما می‌خواهیم یک چنین جهانی داشته باشیم؛ جهانی که در آن مرز و تبعیض نیست و همه، داشته‌های شان را با همدیگر تقسیم می‌کنند.»

یادگار یادی، مدیر برنامه‌های هنرکدۀ شکیب مصدق می‌گوید که در این هنرکده، هنرمندانی از کشورهای مختلف از جمله افغانستان، ایران، آلمان، کشورهای عربی و جاهای مختلف دور هم جمع می‌شوند و برای یک جهان بدون مرز و تبعیض مبارزه می‌کنند.

به گفتۀ یادی، بخش دیگری از فعالیت‌های این هنرکده، ارایه‌ی برنامه‌های آموزشی به جوانان مشتاق به هنر و برگزاری گردهم‌آیی‌هایی واکنشی در اعتراض به اتفاقات ناگوار در کشورهای مختلف جهان است.

برپایی گردهم‌آیی‌های اعتراضی برعلیه جنگ در افغانستان، اعدام و شکنجه در ایران و اخراج اجباری پناهجویان از آلمان، از جمله مواردی اند که توسط هنرکدۀ شکیب مصدق در همکاری با برخی از نهادهای اجتماعی در شهرهای مختلف آلمان برگزار شده اند.

 


 

۲۳ بهمن ۱۳۹۹

در باغچۀ هرمان هسه

زنی لم لم کنان از داخل باغچه به سمت ما آمد و دروازه‌ی چوبی و کهنه‌یی را که قفل بود، باز نمود.

- سلام، بفرمائید.

سلام، این‌جا خانه‌ی هرمان هسه است. درست می‌گویم؟

- بله. اما فعلا بخاطر بیماری کرونا، بازدید از داخلِ خانه ممنوع است. فقط می‌توانید باغچه را ببینید.

- درست است. می‌خواهیم از باغچه دیدن کنیم.

زن خودش را خم کرد، قُلک کهنه و قدیمی را از پشت دروازه برداشت با دو دست به سمت ما دراز کرد و گفت: برای ورود، هر کدام تان باید پنج یورو بپردازید.

رفیقم نصرت دستی به جیب بُرد و به من گفت: پول خُرد ندارم، این را تو بپرداز، باز پول قهوه را من می‌پردازم.

ده یورو در قُلک انداختیم و وارد باغچه‌یی شدیم که هِرمان هِسه، نویسنده، نقاش و شاعر آلمانی- سوئسی، بخشی از زندگی‌اش را در آن‌جا گذرانده است. در گوشه‌یی از باغ، زیر سایه‌ی یک درخت بلند و پر شاخ و برگ، حدود 20 تن در دو صف نشسته و به صحبت‌های زنی گوش می دهند که در مورد آثار و زندگی هرمان هسه معلومات می‌دهد. آدم‌های دیگر نیز مصروف دیدن گیاهان، گل‌ها و عکاسی از این باغ زیبا و شگفت استند. شاید این خانه و این باغ برای کسانی که آثار هرمان هسه را نخوانده و با روح و زندگی او آشنا نیست، یک خانه‌ی مانند بقیه خانه‌ها به نظر برسد، اما این خانه و گیاهانش، به مخاطبان کتاب‌های هسه این امکان را می‌دهد تا به زندگی و رویاهای او که در کتاب‌هایش بازتاب یافته، عمیق‌تر شوند.

این یک خانه‌ی ویلایی است که به میل خود هرمان هسه طراحی و ساخته شده و از سال ۱۹۰۷ تا ۱۹۱۲ در آن زندگی کرده است. دورادورش را باغچه‌یی از گل‌ها و درختچه‌های زیبا احاطه کرده است و در هر چند قدمی، یک آلونک چوبی با میز و چوکی‌های برای نشستن زیر سایۀ گل‌ها و گیاهان ساخته شده است. خانه در بلندی یک تپه در منطقه Gainhofen در شهر بودنزی است و مشرف بر دریاچه‌ی کُنستانز که سرحد میان آلمان و سویس است واقع شده است. حاصلِ چشم انداز ویلا به سمت دریاچه و روستاهای پایین و تپه‌های پر از درخت و خانه‌های شیک، مناظر شگفتی است که در یک لحظه، آدمی شبیه من به حضورش در چنین مکانی شک می‌کند.

دریاچۀ بودنزی شبیه یک نگین نقره‌یی در میان تپه‌های پر از درخت و ویلاهای اشرافی که دو طرف دریاچه که خاک آلمان و سوئیس است جریان دارد.

هرمان هسه در یک خانواده اشرافی و ثروتمند به دنیا آمده است. چنانچه در کتاب پر آوازه‌اش " دمیان" که شرحی از دوران کودکی‌اش است می‌گوید که در مکتب خصوصی درس خوانده و پدر و مادرش انسان‌های وارسته و دانایی بودند که دنیای شان "سپید و به دور از زشتی و پلشتی" بوده است.

ماه جولای سال ۲۰۲۰، در جریان سفر دو هفته‌یی به شهر بودنزی آلمان، با رفیقم نصرت اقبال، در یک دوچرخه رانی طولانی، از خانه و موزیم هرمان هسه دیدن کردیم. تا آنزمان من فقط یکی دو داستان کوتاه از هرمان هسه را خوانده و گوش داده بودم. با خواندنِ رمانِ دمیان، پیوند خوبی میان من و دنیای او شکل گرفت و حالا تلاش می‌کنم با خواندن آثار او، لذت بیشتری از راهی که رفته و رنجی که کشیده ببرم.

این نام را به یاد بسپارید: هِرمان هِسه / Hermann Hesse. متولد سال ۱۸۷۷ و برندۀ جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۴۶ میلادی.

 

دریاچۀ بودنزی و تپه های سبز سوئیس از باغچۀ خانه هرمان هسه


مختار وفایی

۱۱ بهمن ۱۳۹۹

چرا مذاکره با طالب بیهوده است؟

طالب یک گروه تمامیت‌خواه است و مذاکره با گروهی که همه‌چیز را برای خودش می‌خواهد به صلح منجر نمی‌شود. طالبان نه شباهتی به چریک‌های بوسنی دارد و نه هدفی شبیه شورشیان کوالالامپور و کلمبیا.
طالب یک گروه متشکل از افراد بی‌سواد و تندروان مذهبی است که از مدارس دیوبندیه تغذیه می‌شوند و به چیزی جز یک نظام بسته و استبدادی که توسط یک ملا رهبری شود اعتقاد ندارند.
این‌که برخی روزنامه‌نگاران می‌نویسند افغانستان باید از تجارب کشورهای مختلف از جمله کلمبیا در مهار منازعه و مذاکره با طالب استفاده کند اشتباه و سوءتفاهم است. چون چریک‌های بوسنی، شورشی‌های کوالالامپور و گروه‌ مسلح فارک در کلمبیا، متشکل از افراد باسواد بودند که به ادعای خودشان برای عدالت و آزادی می‌جنگیدند.
اما طالب برای چی می‌جنگد؟ برای تریاک، معادن و سلطه‌ی تمام‌عیار بر افغانستان که بتواند به القاعده و تروریست‌های بین‌المللی پناه دهد و به جهان جهاد صادر کند. شبیه اتفاق ۱۱ سپتامبر که توسط اسامه بن لادن، زیر پرچم طالبان طراحی شد.
از سوی دیگر، این گروه عروسکِ دست پاکستان، ایران و روسیه برای بازی‌های شان است و آنچه را ملا عباس و شیخ حقانی و قاری متقی می‌گویند، طرح‌های ریخته شده در جلسات نظامی کشورهای درگیر در امور افغانستان است.
شاید تنها تجربه فیلیپین در حل منازعه چهل ساله با شورشیان اسلام‌گرای آن کشور، بتواند برای افغانستان یک درس آموزنده و الهام‌بخش باشد‌.
این هم در صورتی که حکومت افغانستان اراده و شجاعت کافی در مهار تروریزم داشته باشد.
روش فلیپین که به مهار شدن گروه اسلام‌گرای "مورو" و صلح در آن کشور انجامید چنین بود:
فشار نظامی - مذاکره - نتیجه


مختار وفایی

۱۰ بهمن ۱۳۹۹

به فرزانگی ات سلام دختر کوچی!

 مختار وفایی

جامعۀ ویران ما، به چنین فرزانه‌هایی بیشتر از هر کس دیگری نیاز دارد. این خانم فرزانه کوچی است. برای نخستین‌بار دیشب نام و سیمایش را در برنامۀ تلویزیونی کاکتوس دیدم.

وارسته و رسا و روشن صحبت می‌کرد. بی ابهام و آلایش. دختری از تبار کوچی‌های خانه به دوش. در شهر پلخمری متولد شده و راه  پلخمری تا کابل را در خم و پیچ‌های بزرگراه کوهستانی سالنگ، بارها و بارها به دنبال دانایی و آینده طی کرده است. به دلیل تحصیل و دانشگاه، از میان قوم و خویش طرد شده، تا این‌که به همه ثابت کرده « زن جنس ضعیف نیست و می‌تواند بیشتر از مردان کار و پیکار کند.»

هنگام دیدن چنین زنانی در پردۀ تلویزیون یا در تالاری هنگام سخنرانی، به همت شان سلام می‌دهم و به احترام شان از جایم بلند می‌شوم.

فرزانه کوچی، در برنامۀ کاکتوس چه شجاعانه و بی ابهام در مورد لایه‌های پنهانِ راهش تا رسیدن به مجلس نمایندگان صحبت کرد. از آزارهایی که از مردان دیده و تا نگاه‌های کثیف و آلودۀ جامعۀ به یک دختر و یک زن که اراده دارد تسلیم جامعۀ زن‌ستیز و دختر فروش افغانستان نشود.

اگر حرف‌های او را نمی‌شنیدم، با دیدن عکس‌ها و خواندن نامش، شاید شکار قضاوت نادرستی می‌شدم که در مورد همه زنان جوانِ راه یافته در مجلس نمایندگان وجود دارد. همین روایت‌هایی در مورد رای‌های خریده شده برای رسیدن به مجلس که شبکه‌های اجتماعی و انترنت را لبریز کرده.

در سخنان فرزانه کوچی، نشانه‌های زیادی از یک زن استوار، انسان آگاه و امید برای جامعۀ پشتون و قبایل کوچی دیدم. همه می‌دانیم که کوچی‌ها به دلیل رَوِش زندگی شان، از دانش و آگاهی به دور مانده اند و دقیقاً شبیه انسان‌های هزار سال قبل زندگی می‌کنند. بزرگان این قبایل دوست ندارند که فرزندان شان تحصیل کنند و یا در شهرها زندگی نَو بنا نمایند. خان‌های قبایل کوچی، اول و آخر دنیا را در جای گام‌های شترها و رمه‌های شان جستجو می‌کنند. در آوارگی و سرگردانی به دنیا می‌آیند و در آوارگی می‌میرند. در کُل از آگاهی و تجدد نفرت دارند. فرزانه کوچی گفت، زمانی که او خلاف توقع بستگانش به تحصیل و کسب دانش ادامه داد، از میان قوم و خویش طرد شد، چون همه می‌پنداشتند که فرزانه و خانواده‌اش گمراه شده اند.  اما او به درستی راهش و روشنی آینده‌اش ر ایمان داشت و این‌ را به همه ثابت کرد.

در جامعۀ ویران ما به این فرزانه‌ها نیاز داریم. هر یک از این فرزانه‌ها، می‌توانند در میان لایه‌های جامعه، سفیران آگاهی و آبادی باشند.

به فرزانگی ات سلام دختر کوچی!




۰۸ بهمن ۱۳۹۹

جنایت، قصه ی صبح و شام ما

 دیدن و صحبت کردن از جنایت، تبدیل به جزئی از اتفاقات روزمره شده است. در سال 2017، در پل‌سرخ شهر کابل، مرد جوانی در مقابل چشمانم تیرباران شد. در چند دقیقه، موجی از مردم دور بدنِ تیرخورده و نیمه جان او جمع شدند. عکس اولی از آن صحنه است و عکس را من گرفتم.

هیچ‌کس به شمول من جرات نکرد کمک کند. هفت گلوله از پشت سر به او شلیک شد و من صدای شلیک‌ها و افتادنش از داخل موتر به روی جاده را دیدم. پسری که داشت آیسکریم لیس می‌زد و تماشا می‌کرد گفت: این شاید زنده نمانَد... به پولیس زنگ زدم. پولیس نیم ساعت بعد، در حالی که پسر جان داده بود رسید.
عکس دومی نیز، از یک صحنه جنایت در کابل است. مردم جمع شده تا صحنه را تماشان کنند. تماشاچیان، صحنه را بعداً هنگام صرف شام یا صبحانه، به کودکان و زنان شرح می‌دهند و این‌گونه است که دیدن و حرف زدن از جنایت، به یک اتفاق پیش پا افتاده و جزئی از روزمره‌گی‌های ما تبدیل شده است.




۰۳ بهمن ۱۳۹۹

پنج اقدام امیدوار کننده از والی بلخ

با تمام کاستی‌ها و انتقادات موجود در زمینه حکومت‌داری در بلخ که بر همه ما واضح است، اقدامات اخیری که با موافقت و حمایت فرهاد عظیمی والی بلخ در این ولایت صورت گرفته امیدواری را به دوام کار موثر وی بیشتر می‌سازد:
یک:
تلاش پی‌گیر برای ردیابی عاملان اختطاف عبدالرووف کودک ۹ساله که چالش بزرگ سیاسی و امنیتی را در بلخ دامن زده است. با توجه به حجم گسترده‌ی مشکلات امنیتی و مافیای سیاسی و اقتصادی در بلخ، تلاش‌های پی‌گیر دستگاه امنیتی و استخباراتی کشور در زمینه‌ی حل این پرونده به بن بست خورده است.
دو:
تلاشی خانه حاجی غوث‌الدین غزات فرمانده قدرتمند وابسته به عطامحمد نور که در جریان عملیات ۲ محافظش کشته شدند و ۵ تن دیگر بازداشت شدند.
سه:
بازداشت دوتن از فرزندان اختر محمد ابراهیم‌خیل و انتقال آنان به کابل، هرچند که دوباره از کابل به قید ضمانت آزاد شدند.
چهار:
احضار نظام‌الدین قیصاری به دفترش و گرفتن تعهد کتبی از او مبنی بر عدم تحرکات اخلال‌گرایانه. والی بلخ به قیصاری هشدار داد که علیه هرگونه حرکت اخلال‌گرایانه‌اش اقدام خواهد کرد.
پنج:
ترتیب لیستی از باندهای تبهکار، آدم‌ربایان و فرماندهان مسلح غیر مسئول که در هماهنگی با امرالله صالح برای مهار آنان کار می‌کند.
با وجودی که بسیاری‌ها معتقد اند فرهاد عظیمی به دلیل وابستگی به عطامحمدنور، اقدامی که خلاف میل آقای نور باشد را انجام نمی‌دهد، اما این اقدامات، به هر دلیلی که صورت گرفته باشند امیدوارکننده است.
فرهاد عظیمی والی بلخ


۳۰ دی ۱۳۹۹

بمبی که تبدیل به جعبه جادویی شد

روایت است که وقتی بمب‌افکن‌های شوروی این بمب را روی روستای ما انداخت، بی هیچ آتش و صدایی به زمین افتاد. بمب منفجر نشد ‌و دستِ مردان روستا افتاد. مردان روستا با شجاعت و از خودگذری عجیب، بمب را خنثا کرده و جعبه‌ی آن‌را تخلیه کردند.

آن‌زمان، پدر و مادرم جوان بودند و روستای ما نیز محل فعالیت جهادیست‌ها بود.

عکس از بدنه‌ی همان است که هنوز در روستا است. اکنون از این جعبه در کارهای مختلف زراعتی استفاده می‌شود.

مثلا پدرم گاهی در آن تنباکو می‌کوبد، گاهی تخم‌های گلچین‌شده زراعتی را نگهداری می‌کند و گاهی بادنجان رومی خشک شده را آرد می‌کند. این جعبه، در فصل برداشت محصولات زراعتی، با احتیاط و احترام روی شانه‌های مردهای روستا، از این خانه به آن خانه منتقل می‌شود.

فکر کنم در روستا به آن "اوغور" یا چیزی شبیه به این می‌گویند.

من بارها در فصل زمستان، کنجاره گاو را در آن کوفته و خُرد کرده ام 😊

بمبی که قرار بود روستا را با خاک یک‌سان کند، حالا تبدیل به جعبه جادویی دهقان‌ها و موثرترین ابزار کاری در روستای ما شده است.

از زمان پرتاب این بمب روی روستای ما شاید حدود چهل سال بگذرد. نمی‌دانم سرگلوله بمب در هوا منفجر شده و بدنه‌ی آن دست مردهای روستا افتاده یا اصلاً منفجر نشده و همین روایت نخستین درست است.

پدر و مادرم حالا به جمع محاسن‌سفیدهای روستا پیوسته اند، جنگ اما همچنان جوان مانده و هر روز، روی دست‌های مردم جنازه می‌گذارد.

چند روز قبل از مادرم در مورد این بمب پرسیدم‌. گفت خانه همسایه است، و بعداً این عکس‌ها را فرستاد.

کاش سرنوشت همه بمب‌ها چنین می‌شد.

مادرم گلثوم و پدرم محمد اسحاق، با نواسه شان زهره


 


پست ویژه

بوی خوشِ کاغذ؛ خداحافظ رسانه‌های چاپی

  شاید خداحافظی با رسانه‌های چاپی برای بسیاری از روزنامه‌نگاران و خوانندگان روزنامه‌ها نگران کننده و حتی پذیرفتن آن سخت باشد، اما تحولی اس...