غربتِ هنرِ نقاشی و رویاهای یک نقاش
مختار وفایی دختری با آرزوهای بزرگ، رویاهای شیرین، فردای روشن و آیندهای مطمین، جادههای شهر را از خانه تا مکتب، از مکتب تا کورس و برعکس همه روزه قدم میزند. او گامهایش را بدونِ وقفه بر میدارد و باور دارد که گامهای کوچکاش روزی سرزمینهای بزرگ آرزوهایش را فتح میکند و شاهدِ ثمر زحمات و گامهای استوارِ این روزهایش میباشد. فقر، بیکاری و مشکلات اجتماعی یگانه دیواری است که مانع رسیدن، بسیاری از فرزندان این سرزمین به آرزوهای شان میشود، تعدادی به دلیل نداشتن امکانات مالی از نشستن به چوکی مکتب و گوش دادن به حرفهای امیدبخش معلم محروم میشوند و تعدادی هم به دلیل جزمیتهای موجود در جامعهی واپسگرای افغانستان که متاسفانه دیدگاههای مردسالارانه و بدور از فرهنگ انسانیت، زنان را به حاشیه رانده و «جنس دوم» میدانند. با همهی نابسامانیها؛ هستند پدرانِ این سرزمین که شجاعانِ شبیه رابعه، سودابه و بیبی مهرو را به دنیا بخشیده اند؛ از بلخ، هرازگاهی به عنوان جایگاه و خواستگاهِ این شجاعان نامبرده شده است. در واقع، در وضعیت و جوِ فرهنگی حاکم بر افغانستان، تنها نسلِ شجاعان است که میتوانند،