۱۱ بهمن ۱۳۹۹
چرا مذاکره با طالب بیهوده است؟
۱۰ بهمن ۱۳۹۹
به فرزانگی ات سلام دختر کوچی!
مختار وفایی
جامعۀ ویران ما، به چنین فرزانههایی بیشتر از هر کس دیگری نیاز دارد. این
خانم فرزانه کوچی است. برای نخستینبار دیشب نام و سیمایش را در برنامۀ تلویزیونی
کاکتوس دیدم.
وارسته و رسا و روشن صحبت میکرد. بی ابهام و آلایش. دختری از تبار کوچیهای
خانه به دوش. در شهر پلخمری متولد شده و راه پلخمری تا کابل را در
خم و پیچهای بزرگراه کوهستانی سالنگ، بارها و بارها به دنبال دانایی و آینده طی
کرده است. به دلیل تحصیل و دانشگاه، از میان قوم و خویش طرد شده، تا اینکه به همه
ثابت کرده « زن جنس ضعیف نیست و میتواند بیشتر از مردان کار و پیکار کند.»
هنگام دیدن چنین زنانی در پردۀ تلویزیون یا در تالاری هنگام سخنرانی، به
همت شان سلام میدهم و به احترام شان از جایم بلند میشوم.
فرزانه کوچی، در برنامۀ کاکتوس چه شجاعانه و بی ابهام در مورد لایههای پنهانِ راهش تا رسیدن به مجلس نمایندگان صحبت کرد. از آزارهایی که از مردان دیده و تا نگاههای کثیف و آلودۀ جامعۀ به یک دختر و یک زن که اراده دارد تسلیم جامعۀ زنستیز و دختر فروش افغانستان نشود.
اگر حرفهای او را نمیشنیدم، با دیدن عکسها و خواندن نامش، شاید شکار
قضاوت نادرستی میشدم که در مورد همه زنان جوانِ راه یافته در مجلس نمایندگان وجود
دارد. همین روایتهایی در مورد رایهای خریده شده برای رسیدن به مجلس که شبکههای
اجتماعی و انترنت را لبریز کرده.
در سخنان فرزانه کوچی، نشانههای زیادی از یک زن استوار، انسان آگاه و امید
برای جامعۀ پشتون و قبایل کوچی دیدم. همه میدانیم که کوچیها به دلیل رَوِش زندگی
شان، از دانش و آگاهی به دور مانده اند و دقیقاً شبیه انسانهای هزار سال قبل
زندگی میکنند. بزرگان این قبایل دوست ندارند که فرزندان شان تحصیل کنند و یا در
شهرها زندگی نَو بنا نمایند. خانهای قبایل کوچی، اول و آخر دنیا را در جای گامهای
شترها و رمههای شان جستجو میکنند. در آوارگی و سرگردانی به دنیا میآیند و در
آوارگی میمیرند. در کُل از آگاهی و تجدد نفرت دارند. فرزانه کوچی گفت، زمانی که
او خلاف توقع بستگانش به تحصیل و کسب دانش ادامه داد، از میان قوم و خویش طرد شد،
چون همه میپنداشتند که فرزانه و خانوادهاش گمراه شده اند. اما او به درستی راهش و روشنی آیندهاش ر ایمان
داشت و این را به همه ثابت کرد.
در جامعۀ ویران ما به این فرزانهها نیاز داریم. هر یک از این فرزانهها، میتوانند
در میان لایههای جامعه، سفیران آگاهی و آبادی باشند.
به فرزانگی ات سلام دختر کوچی!
۰۸ بهمن ۱۳۹۹
جنایت، قصه ی صبح و شام ما
دیدن و صحبت کردن از جنایت، تبدیل به جزئی از اتفاقات روزمره شده است. در سال 2017، در پلسرخ شهر کابل، مرد جوانی در مقابل چشمانم تیرباران شد. در چند دقیقه، موجی از مردم دور بدنِ تیرخورده و نیمه جان او جمع شدند. عکس اولی از آن صحنه است و عکس را من گرفتم.
۰۳ بهمن ۱۳۹۹
پنج اقدام امیدوار کننده از والی بلخ
۳۰ دی ۱۳۹۹
بمبی که تبدیل به جعبه جادویی شد
روایت است که وقتی بمبافکنهای شوروی این بمب را روی روستای ما انداخت، بی هیچ آتش و صدایی به زمین افتاد. بمب منفجر نشد و دستِ مردان روستا افتاد. مردان روستا با شجاعت و از خودگذری عجیب، بمب را خنثا کرده و جعبهی آنرا تخلیه کردند.
آنزمان، پدر و مادرم جوان بودند و روستای ما نیز محل فعالیت جهادیستها
بود.
عکس از بدنهی همان است که هنوز در روستا است. اکنون از این جعبه در کارهای مختلف زراعتی
استفاده میشود.
مثلا پدرم گاهی در آن تنباکو میکوبد، گاهی تخمهای گلچینشده زراعتی را
نگهداری میکند و گاهی بادنجان رومی خشک شده را آرد میکند. این جعبه، در فصل
برداشت محصولات زراعتی، با احتیاط و احترام روی شانههای مردهای روستا، از این
خانه به آن خانه منتقل میشود.
فکر کنم در روستا به آن "اوغور" یا چیزی شبیه به این میگویند.
من بارها در فصل زمستان، کنجاره گاو را در آن کوفته و خُرد کرده ام 😊
بمبی که قرار بود روستا را با خاک یکسان کند، حالا تبدیل به جعبه جادویی
دهقانها و موثرترین ابزار کاری در روستای ما شده است.
از زمان پرتاب این بمب روی روستای ما شاید حدود چهل سال بگذرد. نمیدانم
سرگلوله بمب در هوا منفجر شده و بدنهی آن دست مردهای روستا افتاده یا اصلاً منفجر
نشده و همین روایت نخستین درست است.
پدر و مادرم حالا به جمع محاسنسفیدهای روستا پیوسته اند، جنگ اما همچنان
جوان مانده و هر روز، روی دستهای مردم جنازه میگذارد.
چند روز قبل از مادرم در مورد این بمب پرسیدم. گفت خانه همسایه است، و
بعداً این عکسها را فرستاد.
کاش سرنوشت همه بمبها چنین میشد.
مادرم گلثوم و پدرم محمد اسحاق، با نواسه شان زهره |
۰۵ دی ۱۳۹۹
شمالی؛ خانه امن تبهکاران جهادی
یک روز گرم تابستان در سال ۲۰۱۶ که جمعه بود و دلتنگی، من و نیلوفر همسرم تصمیم گرفتیم تا به استالف برویم.
نه من و نه همسرم قبلا استالف را دیده بودیم، اما هردو میدانستیم که "استالف مهمانخانه افغانستان است."
بلاخره با یک دوست شمالیوال تماس گرفتیم و او دوست دیگری را در استالف هماهنگ کرد تا از ما پذیرایی کند.
با ترس و دلهره رفتیم، اما بسیار خوش گذشت. با چنارها و درختها عکس گرفتیم. دوغ خوردیم و اسب دواندیم.
با میزبان ما که یک انسان شریف و نیک است به بازار صنایع دستی استالف رفتیم و یک حاجی محترم از ما به زیبایی استقبال کرد. با تحفههای قشنگ از میان کوچههای پر درخت و با شکوه، به سمت شهر کابل حرکت کردیم.
در شاهراه کابل-شمالی، در حالی که به آرامی به سمت شهر میراندیم، یکباره نیلوفر صدا زد: مختار مختار آدمهای مسلح... از آیینه عقب نما دیدم که میل یک کلاشینکوف از پنجره یک موتر به سمت ما بلند شده. سرعت را بیشتر کردم و به اسلحهام دست بردم تا اگر توانستم کاری کنم. شاهراه مزدحم بود و برای حدود دو دقیقه از آنها فاصله گرفتیم. دوباره بوق شبیه وسائط نظامی بلند شد و دو موتر کرولا مملو از افراد مسلح در برابر ما قرار گرفتند.
در یکی از موترها پنج نفر نشسته بودند. در کنار راننده یکتن که کلاشینکوف خود را به سمت ما گرفته بود کلهاش را از پنجره بیرون کشید و با دشنامهای زشت گفت ایستاد شو. وقتی دیدم کاری ساخته نیست، با اشاره دست گفتم چه شده؟ چی میخواهید؟ دوباره دشنام داد و با مخابره صدا میزد: عقاب یک عقاب یک... و نفهمیدم چی میگفت...
دیدم که کاری از من و آن اسلحه کمری ام ساخته نیست، تمرکز کردم تا در میان ازدحام موترها راهی برای فرار پیدا کنم. به سمت راست جاده در میان موترهای بزرگ باربری زدم و در پناه یکی از آنان آرام آرام حرکت کردم. چند قدم بعد، از جاده بیرون شدم و در یک گلفروشی پلاستیکپوش در کنار جاده پناه گرفتم. موتر را رها کردیم و رفتیم داخل گلفروشی. چند لحظهیی دست به اسلحه کمری، به گلها نگاهی انداختیم و دیدیم که از آن هیولاها نشانی نیست.
دوباره حرکت کردیم و با هزار دلهره و ترس به مرکز شهر در خانه رسیدیم.
آن هیولاهای مسلح شاید ما را نمیشناختند. فکر میکنم تنها مشکل شان این بود که همسرم با من بود. یک زن جوان چرا با یک مرد جوان به سمت شمالی سفر کند؟ این خودش نمادی از فتنه است!!!
رشد تفکر افراطیت و سلفیت در شمالی به حدی تقویت شده که زن را نمادی از فتنه و شر میپندارند. آنروز اگر من واکنشی به دشنامها و تهدیدهای شان نشان میدادم، بدون هیچشکی در روی جاده بر ما آتش میگشودند. بعدا هم جادهصافکنهای شان در فیسبوک چیزهایی مینوشتند.
وقتی خانه رسیدیم، نیلوفر همسرم گفت خسته شده بودم و سرم را روی شانهات گذاشته بودم، شاید به این دلیل عصبانی شده و ما را با کلاشنکوف تهدید کردند. نمیدانم، گیج بودم و هنوز هم نمیدانم چرا ما را آنگونه تهدید کردند و دنبال بهانه بودند تا شلیک کنند. خوشحالم که نیلوفر نگذاشت عصبانی شوم و آنان را بیشتر خشمگین بسازم.
آنها شاید اعضای گروهکهای تبهکاری مانند حمید خراسانی، حسیب قوای مرکز یا گاردهای امانالله گذر بودند، اما در برخورد با زنان، سختگیرانه از طالبان استند. همین گروهکها، نیروی مسلط بر روح و روان یک بخشی از شمالی استند. از خیرخانه تا استالف و از پروان تا کاپیسا و پنجشیر.
همین گروهکها را قدرتمندان شمالی که در پارلمان، وزارتها و ریاستها تکیه زده اند برای اهداف نامشروع شان حمایت میکنند.
همین گروهکها، با فعالیتهای تبهکارانه تحت نام دفاع از ارزشهای جهاد و مقاومت، مشروعیت اجتماعی نیز بهدست میآورند.
در چنین وضعیتی، تیرباران شدن زن شجاع و نترسی مانند #فرشته_کوهستانی، اتفاق قابل پیشبینی است.
عکس از همان روز است.
۱۶ آذر ۱۳۹۹
گرسنه کلمات
یکی از روزنامههای جنوب سویدن، با من و نیلوفر مصاحبه کرد و آنرا دیروز
شنبه، با عکسهای سه تایی ما منتشر نمود.
مصاحبه نسبتاً طولانی و با چهار قطعه عکس، در دو صفحه منتشر شده است. من
بعد از ظهر دیروز شنبه، رفتم تا یکی دو نسخه از این روزنامه را بخرم، چون در سایت
روزنامه اشتراک ندارم و نمیتوانم به جز از عنوان، بقیه متن را بخوانم. تقریباً به
هفت فروشگاه بزرگ شهر سر زدم. در برخی از فروشگاهها، روزنامه تمام شده بود، چون
ساعات آخر روز بود. در برخی دیگر از فروشگاهها، زمان فروش روزنامه پایان یافته
بود و روزنامههای باقیمانده را جمع کرده بودند. بلاخره پس از نزدیک به دو ساعت
جستجو، دست خالی به خانه برگشتم و در راه به یاد روزهایی افتادم که در مزارشریف
روزنامهفروشی میکردم. فروش که نه، چون کسی نمیخرید، رایگان توزیع میکردم.
صبح زود، خورجین کوچک دوچرخهام را حدود 500 نسخه روزنامه پر میکردم و به
سمت ادارات دولتی میرفتم. محافظان برخی از ادارات مرا برای رساندن روزنامه به
دفاتر روسا و مسئولان، راه نمیدادند و در برخی ادارات محافظان و کارگران، روزنامه
را میگرفتند و آن را طیارهگک ساخته به هوا پرتاب میکردند. برخی هم میگرفتند و
با شوخی میگفتند، برای بخاری زمستان به این کاغذها نیاز داریم. به ندرت کسی در
بدل دریافت روزنامه پول میپرداخت. اگر احیاناً کسی در وسط شهر از من روزنامه میگرفت
و پنج افغانی میداد، با خودم میگفتم: چه مردمان با فرهنگ و متمدنی داریم، در وسط
شهر روزنامه میخواهند و پنج افغانی هم میپردازند، خوش به حال ما.
حالا، متاسفانه اوضاع بدتر شده و حتی یک روزنامه، در شهر بزرگی مانند
مزارشریف فعال نیست.
در اینجا، روزنامه خواندن، جزئی از ضروریترین کارهای روزانه آدمهاست.
بسیاری از آدمها، از هر کاری اگر بگذرند، از خواندن نمیگذرند.
اینگونه است که قفسه روزنامه، زودتر از بقیه قفسهها در فروشگاهها خالی
میشود و هیچ روزنامهیی، قبل از خواندن دور انداخته نمیشود.
کوچکترین فروشگاه در دورترین نقطهی شهر، قفسههای پر از روزنامه و مجله
دارد. مجلههایی در مورد سیاست، هنر، زندگی، زراعت، باغ، پرنده، اقتصاد، زمین،
کهکشان و
...
اینگونه است که این مردم، راه مفید زندگی کردن و آینده را یافته اند.
از هیاهو و خیالپردازی و توهم که جامعه ما در آن غرق است، کاری ساخته نمیشود.
Foto:
Nickolai Manfrinato
۱۳ آذر ۱۳۹۹
ترکمنها در بلخ؛ آواره در وطن خویش
وضعیت ترکمنها در ولایت بلخ، شبیه وضعیت هموطنان هندو و سیکه ما در سراسر
افغانستان است. در وطنِ خویش آواره.
ترکمنها جمعیت بزرگی از ساکنان بلخ را تشکیل میدهند، اما این قوم از آدرس
بلخ نه در مجلس نمایندگان نمایندهیی دارد و نه در شورای ولایتی و نه در مجلس سنا.
در راس هیچ یک از ادارات مهم دولتی بلخ، یک ترکمن حضور ندارد و اگر در
ادارهیی هم یک ترکمن مقرر شده، جرات حمایت از این قوم را ندارد، چون این کار
اقدام برعلیه جریان مسلط در بلخ تلقی میشود.
ترکمنها از میراثداران اصیل فرهنگ و تجارت در بلخ استند. این قوم تا یک دهه قبل، بیشترین هوتلها، رستورانتها، سرایها و بازارها را در اختیار داشتند. رونق صنعت قالینباقی، گلم بافی، رستورانداری و لبنیات در بلخ، از برکت همین قوم است. زیباییها و ظرافت این قوم را که همه میدانند. مهربان، شریف، زحمتکش و پر تلاش.
اما چندسالی است که آرامش این قوم در بلخ برهم خورده است. مافیای اقتصادی
بلخ، دست بسیاری از تجارتپیشههای ترکمن را از تجارت کوتاه کرد و آنان را به
بیرون از مرزها فراری داد. در شهر مزارشریف، سرایها و زمینهای ترکمنها را مافیا
غصب کرد و در ولسوالیهای شورتپه و کلدار دریای آمو بلعید. این قوم هم مورد غضب و
خشم مافیای اقتصادی حاکم در بلخ قرار گرفته و هم مورد خشم طبیعت و دریا.
با این حال، باندهای تبهکار نیز برای ضربه زدن به قوم ترکمن بیکار ننشسته.
هر سال چندین تن از جوانان و کودکان شان را اختطاف میکنند. در آخرین مورد، عبدالرووف 9 ساله که متعلق به یک خانواده ترکمن است، توسط آدم ربایان ربوده شده است. درست است که هیچ کس در هیچ جای افغانستان در امن نیست، اما ترکمنها به دلایل مشخص مورد حمله قرار میگیرند. آنان بی پناه و تنها استند. قدرت سیاسی و نظامی ندارد. در نهادهای امنیتی و کشفی نفوذ ندارند. قلدر و شاخ شکن ندارند.
یک هفته است که خیمه اعتراض خانواده عبدالرووف در مزارشریف برپاست. هیچ
گروهی از قوم هزاره، تاجیک، پشتون و بقیه اقوام برای همدردی با ترکمنها به این
خیمه نرفته اند، در حالی که در هنگامه انتخابات، صدها دکان به نام اقوام در هر
ناحیه باز میشوند.
آنان ترکمن استند، شبیه مهاجران افغان در ایران و پاکستان، با این تفاوت که ترکمنها در وطنِ خویش آواره اند.
۰۷ آذر ۱۳۹۹
کله سیاه و کله طلایی
مهاجران، تعادل و نظم را در بسیاری از شهرهای اروپایی را برهم زده اند.
ظاهراً خلوتِ بسیاری از انسانهای تنها برهم خورده و دور و بر شان بیش از
آنچه تصور میکردند شلوغ شده است.
به همین دلیل، بسیاری از شهرها، به قسمتهای سویدنی نشین و مهاجرنشین تقسیم
شده اند.
شماری از ساحات مشخص در هر شهری را میبینید که تقریباً به مهاجران واگذار
شده و آدمهای مثلاً با کلاس و اروپایی شده، دیگر به آنان با نگاه «اینجا نا امن
است» نگاه میکنند.
این را از زمانی متوجه شدم که دنبال خانۀ جدید میگردم. نزدیک به سه ماه
است که در جستجوی یافتن خانۀ جدید هستم، ولی این کار چنان دشوار است که اصلاً تصور
نمیکردم. گرفتن اقامت کشور سویدن، برایم آسانتر بود، نسبت به یافتن یک خانۀ جدید
که تقریباً از آن نا امید شده ام.
با دوستان سوئدی و مهاجر که در این مورد مشورت کردم، بیشتر آنان لیستی را
برایم پیشنهاد کردند و تذکر دادند که این مناطق امن استند و این مناطق نا امن.
متاسفانه این یک حقیقت است.
کجاها نا امن استند؟
آنجا که بیشترین ساکنان آنان، سومالیایی، افغان، عراقی، سوری و بقیه
مهاجران ساکن اند.
حضور یک «کله سیاه» دیگر خودش نشان نا امنی است. مثلاً یک عده میگویند که
در این منطقه «کله سیاهها» زیاد شده، پس حتماً مواد فروشها و تبهکاران هم زیاد
اند.
در شهری مالمو که ما زندگی میکنیم، یک منطقه بنام روزنگورد، تقریباً تبدیل
به حیات خلوط مهاجرانِ آمده از کشورهای خاورمیانه شده است.
در برخی از مکاتب این منطقه، عربی زبان مسلط است و آمار جرایم و جنایت نیز
همیشه بلند است.
نام ساحاتی را در همین شهر شنیده ام که میگویند یک یا دوپولیس جرات رفتن
به آن ساحات را ندارند، باید کاروانی از موترهای پولیس بروند تا در صورت حمله
کارتلهای مواد مخدر، بتوانند از خودشان دفاع کنند.
پولدارها و با کلاسها نیز برای خودشان حیاط خلوت درست کرده اند. زندگی در
ساحات قیمتی، لوکس، آرام و با هزینههای بلند.
آنچه من تا حالا فهمیده ام این است که سیستم فعلی، همین نظم را حمایت میکند.
همین سیستم، حاشیه میسازد، فقیر تولید میکند و عدهیی را به بزهکاری سوق میدهد.
اگر کاری برای رفع این تنش فقر و ثروت، حاشیه و مرکز، مهاجر و بومی نشود، آیندهی بسیاری از شهرهای اروپایی از جمله مالمو، تیره و بار خواهد بود.
۱۴ آبان ۱۳۹۹
ملا تاج میر جواد کیست؟
ملا تاجمیر جواد
عضو شورای کویته، مسئول کندک انتحاری، موسس قطعه سرخ و فاتح زواک گروه طالبان و در
عین حال والی نامنهاد این گروه برای ولایت پکتیا است. تاجمیر، از افراد مورد
اعتماد جلالالدین حقانی بنیانگذار شبکه حقانی بود که پس از مرگ جلالالدین همچنان
به پسران وی نزدیک و قابل اعتماد است. ملا تاجمیر جواد، از نخستین فرماندهان قدرتمند
طالبان بود که در سال 2016، پس از مرگ ملاعمر به ملا منصور بیعت کرد.
ملا تاج میر جواد
نفوذ فوقالعادهیی در میان فرماندهان طالبان و به ویژه شبکه حقانی دارد و در واقع،
پس از سراجالدین حقانی، نفر دوم شبکه حقانی است. او یک مرکز آموزشی ویژه برای
افراد انتحاری تاسیس کرده است که در ولایت پکتیا موقعیت دارد و تحت نام «معسکر الحمزه»
فعالیت میکند.
ملا تاجمیر جواد،
بیشتر در کویته و پناهگاههای که در پاکستان دارد زندگی میکند و نقش بسیار موثری
در راه اندازی حملات انتحاری در داخل افغانستان دارد. حمله به دانشگاه امریکایی
کابل، حمله به هوتل انترکانتیننتال، حمله به هوتل سرینا، حمله به شفاخانه چهارصد
بستر نظامی و دهها مورد حملات پیچیده دیگر توسط ملا تاجمیر جواد طراحی و عملی
شده است.
قاتل جنرال رازق
در «معسکر الحمزه» آموزش دیده بود و توسط ملا تاجمیر به این ماموریت سوق داده شده
بود.
اخیراً امرالله
صالح، حمله به دانشگاه کابل را نیز کار ملا تاجمیر جواد میداند.
ملا تاجمیر به
تاریخ 10 اکتبر 2020، در یک مصاحبه با سایت طالبان نیز سخنان عجیبی در مورد
مذاکرات صلح، سران حکومت افغانستان، نظام آینده و امرالله صالح داشته است.
از جمله ملا تاجمیر
در این مصاحبه میگوید که امرالله صالح دانش استخباراتی ندارد، چون کندک انتحاری
که تحت رهبری او فعالیت میکند امرالله را در بازیهای استخباراتی مات کرده است.
ملا تاجمیر میگوید
که امرالله صالح در زمانی که رئیس امنیت ملی بود، هیچ یک از برنامههای کندک انتحاری
طالبان را خنثا نتوانست و او بیشتر لاف میزند و شعار میدهد.
مختار وفایی
۰۸ آبان ۱۳۹۹
"لباس تان اسلامی نیست"
۰۵ آبان ۱۳۹۹
مصاحبه با مجله کمیته سویدن برای افغانستان
۰۲ آبان ۱۳۹۹
۱۳ مهر ۱۳۹۹
طالبان و رئیس فابریکه کود و برق، از معاش ماهانه کارمندان این فابریکه اخاذی می کنند
شماری از کارمندان فابریکه تولیدی کود و برق در ولایت بلخ میگویند که در چند
ماه اخیر، ماهانه از معاش آنان از 600 افغانی تا 1000 افغانی توسط رئیس این
فابریکه کسر می شود. انجنیر عبدالرحمان رئیس فابریکه تولیدی کود و برق به کارمندان
این فابریکه گفته است که مقدار پول کسر شده از معاش شان را به طالبان می پردازد تا
این گروه پایپ لاین گاز شبرغان که منبع
سوخت این فابریکه است را تخریب نکنند.
700 تن بحیث کارمندان رسمی در فابریکه تولیدی کود و برق کار می کنند و شمار کارمندان
تقاعدی و اجیر نیز به 1000تن می رسند که از معاش همه آنان از 600 افغانی تا 1000
افغانی، هر ماه کسر می شود.
یک منبع موثق در گروه طالبان به من گفت که این گروه روی معاش ماهانه هر کارمند
فابریکه تولیدی کود و برق، 350 افغانی مالیه وضع کرده است و این مقدار پول، ماهانه
از طرف رئیس فابریکه به این گروه تحویل داده می شود.
کارمندان فابریکه کود و برق می گوید که انجنیر عبدالرحمان رئیس این فابریکه، خلاف
اصول و قانون، به درخواست طالبان برای باجدهی به آسانی تن داده و با اخاذی از
کارمندان، پول هنگفت اخاذی شده را با طالبان مساویانه تقسیم می کند. انجنیر عبدالرحمان
از بابت هر کارمند، 350 افغانی به طالبان می پردازد و بقیه را خودش به جیب میزند.
انجنیر عبدالرحمان رئیس فابریکه کود و برق اقامت کشور ترکمنستان را دارد و بیشتر
اعضای خانوادهاش نیز در ترکمنستان زندگی می کنند.
مختار وفایی
۰۹ مهر ۱۳۹۹
تهدیدهای تشکیل خلافت اسلامی در آسیای میانه
این تحقیق 60 صفحهیی را در سال 2016 نوشتم. برای تحقیق در
مورد تهدیدهای تشکیل خلافت اسلامی در آسیای میانه، شبکههای اسلامگرا و پیشینه جریانهای
جهادی در آسیای میانه، دستکم 30 منبع که بیشتر شان کتابخانهیی بودند را بررسی
کردم. برای رسیدن به پاسخ دقیق در مورد این پرسش که آیا ممکن است در آسیای میانه خلافت
برپا شود یاخیر، این تعداد منابع کافی نیستند، اما من ملزم بودم که در پایان
دوره تحصیلی لیسانس پایان نامه بنویسم. به همین دلیل با مشوره استاد رهنما، به این تعداد منابع اکتفا کردم.
فایل پیدفاف پایان نامه را در آرشیف کمپیوترم دیدم و
یادم آمد که برای نوشتن این تحقیق، چه زحمات خوبی کشیدم، در حالی که شماری از
دوستان با پرداخت پول اندکی به برگرفروشیهای بغل دانشگاه، برای شان پایان نامه
آماده شده خریداری میکنند.
حالا فایل پی دی اف این تحقیق را اینجا میگذارم، تا اگر دوستی به خواندن این موضوع علاقه داشت، به آن دسترسی داشته باشد.
کلیک و دانلود کنید:
دانلود
کتابخانه آزادی بیان در مالمو
نیمهشب است و در
شهر قدم میزنم.
در یک جاده عمومی
و خلوت، این اعلان را دیدم:
کتابخانه داوِت
اساک:
کتابخانه آزادی بیان
در مالمو.
این کتابخانه، ویژه
آزادی بیان و کتابهای ممنوعه است.
این کتابخانه بهنام
داوت اساک که یک روزنامهنگار زندانی در اریتره است نامگذاری شده است.
اساک از سال ۲۰۰۱ بدینسو در زندان است.
دو نکته در مورد
نگاه سویدن به رسانه و کتابخانه قابل تذکر است.
یک: سویدن قدیمیترین قانون حمایت از آزادی رسانهها را در جهان دارد و از پیشگامان لغو و رفع سانسور است.
سویدن در سال ۱۷۶۶ میلادی، قانونی را تصویب کرد که براساس آن آزادی بیان تامین و سانسور لغو شد.
دو: حکومت سویدن سالانه مبلغ هنگفتی را به کتابخانهها تخصیص میدهد و تعداد کتابخانهها در شهرهای این کشور که ده میلیون جمعیت دارد، بیشتر از تعداد مساجد در افغانستان است.
۳۱ شهریور ۱۳۹۹
تا همیشه سپاسگزارت خواهم بود
در سال 2013، در مزارشریف بودم و به دلیل شوقهای جوانی، یک
موتر خریدم که روی فرمان آن کامل مسلط نبودم. یکی از روزهای گرم تابستان، در جاده
عمومی میدان هوایی مولانا جلالالدین محمد بلخی میراندم و همزمان در مبایل با یک
دوست صحبت میکردم. جاده خلوت بود و به دلیل کمتجربهگی، متوجه خطرات احتمالی نیز
نبودم. هنگامی که میخواستم از یک بریدگی، به سمت چپ جاده دور بزنم، یک موتر تکسی
به عقب موترم اصابت کرد و مرا به سمت چپ در وسط جاده که مزدحم بود و رانندهها به
سرعت میراندند هُل داد. حینی که وارد سمت چپ جاده شدم، چند موتر از جمله یک نفتکش
مستقیم به من نزدیک شدند و با یک جیغ بلند دیگر نفهمیدم چه اتفاق افتاد.
چند لحظه بعد
چشمانم را باز کردم و سر و صورتم را لمس کردم دیدم خونی نریخته بود. خودم را در وسط
جاده و در میان موتری که مچاله شده یافتم. آنسوتر نفتکش را دیدم که زیر جاده و به
پشت افتیده. در سمت راست جاده همان موتری که به عقب موتر من اصابت کرده بود نیز کلهملاق
افتیده بود و دو موتر دیگر نیز حین حادثه رسیده و به همدیگر برخورد کرده بودند.
فضا کاملاً شبیه صحنههایی از فیلمهای هندی بود. دکانداران محل دور تانکر تیل جمع
شده و یکی از آنان تلاش داشتند شیشه نفتکش را بشکند و راننده را از آن بیرون کند.
دیدم که راننده از داخل صدا میزند که نزنید، شیشه را خراب نکنید، مرا چیزی نشده،
من زنده ام.
دکانداران سراغ من آمدند و دروازه موترم که در اثر برخورد
کاملاً بهم ریخته بود بازکردند و مرا بیرون کشیدند. سراغ رانندههای دیگر رفتند،
همه خوب بودیم. حتی یکی از پنج رانندهیی که در این حادثه به یکدیگر اصابت کرده
بودیم آسیب ندیده بودیم. عجیب بود. شبیه یک معجزه. حینی که من به سمت چپ جاده هُل
داده شدم، نفتکش سر رسید و راننده بخاطری
که مستقیم مرا زیر نگیرد، خودش را به زیر جاده هُل داد و نفتکش به قسمت سمت راست «بانَت»
موتر من اصابت کرد و باعث شد من در وسط جاده چرخک بزنم و برعکس متوقف شوم. خود نفتکش
در زیر جاده به پشت افیتد و تایرهایش رو به آسمان چرخ میخورد. فکر کنم نفتکش
خالی بود، چون آتش نگرفت.
خلاصه داستان اینکه هیچکس آسیب ندید، اما سه موتر به شمول
موتر من کاملاً ویران شده بودند. مقصر حادثه هم من و راننده تکسی که از عقب به
موتر من اصابت کرد شناخته شدیم. راننده نفتکش
نیز به دلیل اینکه در اوقات ممنوعه وارد آن ساحه شده بود مقصر دانسته شد. نفتکشها
در ساعات مخصوصی اجازه دارند وارد ساحه شهری شوند.
تمام این سالها را من مدیون راننده آن نفتکش هستم که خودش
را به زیر جاده هُل داد تا مرا زیر نگیرد؛ وگرنه روی جاده لِه میشدم. این را خودش
بعداً تعریف کرد و گفت که اگر نفتکش را به زیر جاده هُل نمیدادم کارت تمام بود.
گفت: لحظهیی که به تو نزدیک شدم، گفتم اگر مرا چیزی شد خیر است، اما اگر موجب مرگ
کسی شوم، خودم و خانوادهام تباه میشویم.
عکسهای آن صحنه را تا مدتی با خودم داشتم، اما هر بار
دیدنش مرا به وحشت میانداخت. تنها این عکس را نگهداشتم که حین بازپرسی در اداره
پولیس ترافیک با راننده نفتکش گرفتم و ازش بخاطر خودگذریاش سپاسگزاری کردم.
نامش یادم نیست، اما تا زنده ام مدیون او هستم. امیدوارم روزی
دوباره او را ببینم تا در آغوش بگیرمش. اگر او را دیدید سلام و احترام مرا
برسانید. هرکجا هست خدایا به سلامت دارش.
پست ویژه
بوی خوشِ کاغذ؛ خداحافظ رسانههای چاپی
شاید خداحافظی با رسانههای چاپی برای بسیاری از روزنامهنگاران و خوانندگان روزنامهها نگران کننده و حتی پذیرفتن آن سخت باشد، اما تحولی اس...
-
یکی از قدیمیترین مجموعه شعرهای صوفی عشقری را از لینک زیر بصورت آسان و رایگان دانلود کنید. اینجا کلیک کنید http://www.mediafire....
-
- مختار وفایی مولوی حیات الدین حیات صاحبی، یک تن از خطبا و علمای دینی محافظه کار در شهر مزارشریف است که از چندی بدینسو در میان ش...
-
برخلاف آنچه تاکنون رایج بود مردان دیگر ، زنان سفید پوست را بر تیره پوست ترجیح نمی دهند . بر اساس یک تحقیق علمی که در دانشگاه "وست من...