۱۱ بهمن ۱۳۹۹
چرا مذاکره با طالب بیهوده است؟
۱۰ بهمن ۱۳۹۹
به فرزانگی ات سلام دختر کوچی!
مختار وفایی
جامعۀ ویران ما، به چنین فرزانههایی بیشتر از هر کس دیگری نیاز دارد. این
خانم فرزانه کوچی است. برای نخستینبار دیشب نام و سیمایش را در برنامۀ تلویزیونی
کاکتوس دیدم.
وارسته و رسا و روشن صحبت میکرد. بی ابهام و آلایش. دختری از تبار کوچیهای
خانه به دوش. در شهر پلخمری متولد شده و راه پلخمری تا کابل را در
خم و پیچهای بزرگراه کوهستانی سالنگ، بارها و بارها به دنبال دانایی و آینده طی
کرده است. به دلیل تحصیل و دانشگاه، از میان قوم و خویش طرد شده، تا اینکه به همه
ثابت کرده « زن جنس ضعیف نیست و میتواند بیشتر از مردان کار و پیکار کند.»
هنگام دیدن چنین زنانی در پردۀ تلویزیون یا در تالاری هنگام سخنرانی، به
همت شان سلام میدهم و به احترام شان از جایم بلند میشوم.
فرزانه کوچی، در برنامۀ کاکتوس چه شجاعانه و بی ابهام در مورد لایههای پنهانِ راهش تا رسیدن به مجلس نمایندگان صحبت کرد. از آزارهایی که از مردان دیده و تا نگاههای کثیف و آلودۀ جامعۀ به یک دختر و یک زن که اراده دارد تسلیم جامعۀ زنستیز و دختر فروش افغانستان نشود.
اگر حرفهای او را نمیشنیدم، با دیدن عکسها و خواندن نامش، شاید شکار
قضاوت نادرستی میشدم که در مورد همه زنان جوانِ راه یافته در مجلس نمایندگان وجود
دارد. همین روایتهایی در مورد رایهای خریده شده برای رسیدن به مجلس که شبکههای
اجتماعی و انترنت را لبریز کرده.
در سخنان فرزانه کوچی، نشانههای زیادی از یک زن استوار، انسان آگاه و امید
برای جامعۀ پشتون و قبایل کوچی دیدم. همه میدانیم که کوچیها به دلیل رَوِش زندگی
شان، از دانش و آگاهی به دور مانده اند و دقیقاً شبیه انسانهای هزار سال قبل
زندگی میکنند. بزرگان این قبایل دوست ندارند که فرزندان شان تحصیل کنند و یا در
شهرها زندگی نَو بنا نمایند. خانهای قبایل کوچی، اول و آخر دنیا را در جای گامهای
شترها و رمههای شان جستجو میکنند. در آوارگی و سرگردانی به دنیا میآیند و در
آوارگی میمیرند. در کُل از آگاهی و تجدد نفرت دارند. فرزانه کوچی گفت، زمانی که
او خلاف توقع بستگانش به تحصیل و کسب دانش ادامه داد، از میان قوم و خویش طرد شد،
چون همه میپنداشتند که فرزانه و خانوادهاش گمراه شده اند. اما او به درستی راهش و روشنی آیندهاش ر ایمان
داشت و این را به همه ثابت کرد.
در جامعۀ ویران ما به این فرزانهها نیاز داریم. هر یک از این فرزانهها، میتوانند
در میان لایههای جامعه، سفیران آگاهی و آبادی باشند.
به فرزانگی ات سلام دختر کوچی!
۰۸ بهمن ۱۳۹۹
جنایت، قصه ی صبح و شام ما
دیدن و صحبت کردن از جنایت، تبدیل به جزئی از اتفاقات روزمره شده است. در سال 2017، در پلسرخ شهر کابل، مرد جوانی در مقابل چشمانم تیرباران شد. در چند دقیقه، موجی از مردم دور بدنِ تیرخورده و نیمه جان او جمع شدند. عکس اولی از آن صحنه است و عکس را من گرفتم.
۰۳ بهمن ۱۳۹۹
پنج اقدام امیدوار کننده از والی بلخ
۳۰ دی ۱۳۹۹
بمبی که تبدیل به جعبه جادویی شد
روایت است که وقتی بمبافکنهای شوروی این بمب را روی روستای ما انداخت، بی هیچ آتش و صدایی به زمین افتاد. بمب منفجر نشد و دستِ مردان روستا افتاد. مردان روستا با شجاعت و از خودگذری عجیب، بمب را خنثا کرده و جعبهی آنرا تخلیه کردند.
آنزمان، پدر و مادرم جوان بودند و روستای ما نیز محل فعالیت جهادیستها
بود.
عکس از بدنهی همان است که هنوز در روستا است. اکنون از این جعبه در کارهای مختلف زراعتی
استفاده میشود.
مثلا پدرم گاهی در آن تنباکو میکوبد، گاهی تخمهای گلچینشده زراعتی را
نگهداری میکند و گاهی بادنجان رومی خشک شده را آرد میکند. این جعبه، در فصل
برداشت محصولات زراعتی، با احتیاط و احترام روی شانههای مردهای روستا، از این
خانه به آن خانه منتقل میشود.
فکر کنم در روستا به آن "اوغور" یا چیزی شبیه به این میگویند.
من بارها در فصل زمستان، کنجاره گاو را در آن کوفته و خُرد کرده ام 😊
بمبی که قرار بود روستا را با خاک یکسان کند، حالا تبدیل به جعبه جادویی
دهقانها و موثرترین ابزار کاری در روستای ما شده است.
از زمان پرتاب این بمب روی روستای ما شاید حدود چهل سال بگذرد. نمیدانم
سرگلوله بمب در هوا منفجر شده و بدنهی آن دست مردهای روستا افتاده یا اصلاً منفجر
نشده و همین روایت نخستین درست است.
پدر و مادرم حالا به جمع محاسنسفیدهای روستا پیوسته اند، جنگ اما همچنان
جوان مانده و هر روز، روی دستهای مردم جنازه میگذارد.
چند روز قبل از مادرم در مورد این بمب پرسیدم. گفت خانه همسایه است، و
بعداً این عکسها را فرستاد.
کاش سرنوشت همه بمبها چنین میشد.
مادرم گلثوم و پدرم محمد اسحاق، با نواسه شان زهره |
۰۵ دی ۱۳۹۹
شمالی؛ خانه امن تبهکاران جهادی
یک روز گرم تابستان در سال ۲۰۱۶ که جمعه بود و دلتنگی، من و نیلوفر همسرم تصمیم گرفتیم تا به استالف برویم.
نه من و نه همسرم قبلا استالف را دیده بودیم، اما هردو میدانستیم که "استالف مهمانخانه افغانستان است."
بلاخره با یک دوست شمالیوال تماس گرفتیم و او دوست دیگری را در استالف هماهنگ کرد تا از ما پذیرایی کند.
با ترس و دلهره رفتیم، اما بسیار خوش گذشت. با چنارها و درختها عکس گرفتیم. دوغ خوردیم و اسب دواندیم.
با میزبان ما که یک انسان شریف و نیک است به بازار صنایع دستی استالف رفتیم و یک حاجی محترم از ما به زیبایی استقبال کرد. با تحفههای قشنگ از میان کوچههای پر درخت و با شکوه، به سمت شهر کابل حرکت کردیم.
در شاهراه کابل-شمالی، در حالی که به آرامی به سمت شهر میراندیم، یکباره نیلوفر صدا زد: مختار مختار آدمهای مسلح... از آیینه عقب نما دیدم که میل یک کلاشینکوف از پنجره یک موتر به سمت ما بلند شده. سرعت را بیشتر کردم و به اسلحهام دست بردم تا اگر توانستم کاری کنم. شاهراه مزدحم بود و برای حدود دو دقیقه از آنها فاصله گرفتیم. دوباره بوق شبیه وسائط نظامی بلند شد و دو موتر کرولا مملو از افراد مسلح در برابر ما قرار گرفتند.
در یکی از موترها پنج نفر نشسته بودند. در کنار راننده یکتن که کلاشینکوف خود را به سمت ما گرفته بود کلهاش را از پنجره بیرون کشید و با دشنامهای زشت گفت ایستاد شو. وقتی دیدم کاری ساخته نیست، با اشاره دست گفتم چه شده؟ چی میخواهید؟ دوباره دشنام داد و با مخابره صدا میزد: عقاب یک عقاب یک... و نفهمیدم چی میگفت...
دیدم که کاری از من و آن اسلحه کمری ام ساخته نیست، تمرکز کردم تا در میان ازدحام موترها راهی برای فرار پیدا کنم. به سمت راست جاده در میان موترهای بزرگ باربری زدم و در پناه یکی از آنان آرام آرام حرکت کردم. چند قدم بعد، از جاده بیرون شدم و در یک گلفروشی پلاستیکپوش در کنار جاده پناه گرفتم. موتر را رها کردیم و رفتیم داخل گلفروشی. چند لحظهیی دست به اسلحه کمری، به گلها نگاهی انداختیم و دیدیم که از آن هیولاها نشانی نیست.
دوباره حرکت کردیم و با هزار دلهره و ترس به مرکز شهر در خانه رسیدیم.
آن هیولاهای مسلح شاید ما را نمیشناختند. فکر میکنم تنها مشکل شان این بود که همسرم با من بود. یک زن جوان چرا با یک مرد جوان به سمت شمالی سفر کند؟ این خودش نمادی از فتنه است!!!
رشد تفکر افراطیت و سلفیت در شمالی به حدی تقویت شده که زن را نمادی از فتنه و شر میپندارند. آنروز اگر من واکنشی به دشنامها و تهدیدهای شان نشان میدادم، بدون هیچشکی در روی جاده بر ما آتش میگشودند. بعدا هم جادهصافکنهای شان در فیسبوک چیزهایی مینوشتند.
وقتی خانه رسیدیم، نیلوفر همسرم گفت خسته شده بودم و سرم را روی شانهات گذاشته بودم، شاید به این دلیل عصبانی شده و ما را با کلاشنکوف تهدید کردند. نمیدانم، گیج بودم و هنوز هم نمیدانم چرا ما را آنگونه تهدید کردند و دنبال بهانه بودند تا شلیک کنند. خوشحالم که نیلوفر نگذاشت عصبانی شوم و آنان را بیشتر خشمگین بسازم.
آنها شاید اعضای گروهکهای تبهکاری مانند حمید خراسانی، حسیب قوای مرکز یا گاردهای امانالله گذر بودند، اما در برخورد با زنان، سختگیرانه از طالبان استند. همین گروهکها، نیروی مسلط بر روح و روان یک بخشی از شمالی استند. از خیرخانه تا استالف و از پروان تا کاپیسا و پنجشیر.
همین گروهکها را قدرتمندان شمالی که در پارلمان، وزارتها و ریاستها تکیه زده اند برای اهداف نامشروع شان حمایت میکنند.
همین گروهکها، با فعالیتهای تبهکارانه تحت نام دفاع از ارزشهای جهاد و مقاومت، مشروعیت اجتماعی نیز بهدست میآورند.
در چنین وضعیتی، تیرباران شدن زن شجاع و نترسی مانند #فرشته_کوهستانی، اتفاق قابل پیشبینی است.
عکس از همان روز است.
۱۶ آذر ۱۳۹۹
گرسنه کلمات
یکی از روزنامههای جنوب سویدن، با من و نیلوفر مصاحبه کرد و آنرا دیروز
شنبه، با عکسهای سه تایی ما منتشر نمود.
مصاحبه نسبتاً طولانی و با چهار قطعه عکس، در دو صفحه منتشر شده است. من
بعد از ظهر دیروز شنبه، رفتم تا یکی دو نسخه از این روزنامه را بخرم، چون در سایت
روزنامه اشتراک ندارم و نمیتوانم به جز از عنوان، بقیه متن را بخوانم. تقریباً به
هفت فروشگاه بزرگ شهر سر زدم. در برخی از فروشگاهها، روزنامه تمام شده بود، چون
ساعات آخر روز بود. در برخی دیگر از فروشگاهها، زمان فروش روزنامه پایان یافته
بود و روزنامههای باقیمانده را جمع کرده بودند. بلاخره پس از نزدیک به دو ساعت
جستجو، دست خالی به خانه برگشتم و در راه به یاد روزهایی افتادم که در مزارشریف
روزنامهفروشی میکردم. فروش که نه، چون کسی نمیخرید، رایگان توزیع میکردم.
صبح زود، خورجین کوچک دوچرخهام را حدود 500 نسخه روزنامه پر میکردم و به
سمت ادارات دولتی میرفتم. محافظان برخی از ادارات مرا برای رساندن روزنامه به
دفاتر روسا و مسئولان، راه نمیدادند و در برخی ادارات محافظان و کارگران، روزنامه
را میگرفتند و آن را طیارهگک ساخته به هوا پرتاب میکردند. برخی هم میگرفتند و
با شوخی میگفتند، برای بخاری زمستان به این کاغذها نیاز داریم. به ندرت کسی در
بدل دریافت روزنامه پول میپرداخت. اگر احیاناً کسی در وسط شهر از من روزنامه میگرفت
و پنج افغانی میداد، با خودم میگفتم: چه مردمان با فرهنگ و متمدنی داریم، در وسط
شهر روزنامه میخواهند و پنج افغانی هم میپردازند، خوش به حال ما.
حالا، متاسفانه اوضاع بدتر شده و حتی یک روزنامه، در شهر بزرگی مانند
مزارشریف فعال نیست.
در اینجا، روزنامه خواندن، جزئی از ضروریترین کارهای روزانه آدمهاست.
بسیاری از آدمها، از هر کاری اگر بگذرند، از خواندن نمیگذرند.
اینگونه است که قفسه روزنامه، زودتر از بقیه قفسهها در فروشگاهها خالی
میشود و هیچ روزنامهیی، قبل از خواندن دور انداخته نمیشود.
کوچکترین فروشگاه در دورترین نقطهی شهر، قفسههای پر از روزنامه و مجله
دارد. مجلههایی در مورد سیاست، هنر، زندگی، زراعت، باغ، پرنده، اقتصاد، زمین،
کهکشان و
...
اینگونه است که این مردم، راه مفید زندگی کردن و آینده را یافته اند.
از هیاهو و خیالپردازی و توهم که جامعه ما در آن غرق است، کاری ساخته نمیشود.
Foto:
Nickolai Manfrinato
پست ویژه
بوی خوشِ کاغذ؛ خداحافظ رسانههای چاپی
شاید خداحافظی با رسانههای چاپی برای بسیاری از روزنامهنگاران و خوانندگان روزنامهها نگران کننده و حتی پذیرفتن آن سخت باشد، اما تحولی اس...
-
یکی از قدیمیترین مجموعه شعرهای صوفی عشقری را از لینک زیر بصورت آسان و رایگان دانلود کنید. اینجا کلیک کنید http://www.mediafire....
-
- مختار وفایی مولوی حیات الدین حیات صاحبی، یک تن از خطبا و علمای دینی محافظه کار در شهر مزارشریف است که از چندی بدینسو در میان ش...
-
برخلاف آنچه تاکنون رایج بود مردان دیگر ، زنان سفید پوست را بر تیره پوست ترجیح نمی دهند . بر اساس یک تحقیق علمی که در دانشگاه "وست من...